اوایل فروردین که حال و احوالم رو ثبت میکردم، نوشتم امسال همون سالیه که تو بچگیها ازش به عنوان: وقتی بزرگ شدم فلان کار رو انجام میدم، یاد میکردم؛ انقدر که بار مسئولیتها تو همه ابعاد زیاده و تو واقعا داری بزرگ میشی. # خیلی سخته. هندل کردنشون باهم سخته ولی بهم وصلن و این زنجیر از هرجا پاره بشه، زندگیم مختله. منظم باشگاه رفتن وضعیت جسمانیم رو متعادل نگه میداره؛ که بتونم بیشتر و بهتر کار کنم و به یه استقلال نسبی برسم؛ هزینهی کلاسهای آموزشیم رو بدم و پتانسیل کاریم رو ارتقا بدم؛ با باقی مونده پولش کتاب های ارشد رو بخرم و درس بخونم و بتونم وقتی پای تغییرات بزرگ در میونه، برای آسیب ندیدن، برای تحمل نکردن، بتونم از خونه برم. میبینی چطور همهچیز به هم وصله؟ # زندگی ۳ نفرهی ما روزهای آخرشه. برادرم امسال میره دانشگاه و همهچیز تغییر میکنه. پروندهی بچهی این خونه بودن برای ما، با اومدن اعضای جدید خانواده برای همیشه بسته میشه. برادرم هنوز این رو نمیدونه و من با وسواسِ همیشگیِ خواهر بزرگتر بودنم نگرانشم. نمیدونم دقیقا کِی ، احتمالا از اوایل پاییز، موضوع ازدواج مجدد مادرم علنی میشه. براش خوشحالم. به بهترین شکل ممکن وظیفهی مادریش رو در سالهایی که پدر نداشتیم ادا کرد، بزرگترین الگوی زندگیمه و همیشه میپرستمش. بهش حق میدم و ازدواج مجددش خیالم رو از بابت روزهایی که من و برادرم توی شهر دیگهای مشغول کار و درسیم، راحت میکنه. حتی اگر صلاح مادرم رو در نظر نگیرم، همینکه ما با فراغبال بیشتری میتونیم بریم دنبال آرزوهامون، برای رضایت ما بچههاش، کافیه. # ولی نمیدونم چقدر باید زمان بگذره که من گریهم نگیره. میدونی، چالش خیلی خیلی بزرگیه. غم داره. همهچیز از ارتباطمون با مادر گرفته تا دلگرم بودن به خونه بودنِ این شهر کوهستانی داره دستخوشِ تغییرات بزرگی میشه و معنیِ همهچیز زیر سوال میره. نقشها تغییر میکنه و دنیای من و برادرم دگرگون میشه.. # یک روز با فکر زندگیِ پیشرو گریه میکنم و یک روز میخندم و نمیدونم کجای این زندگی میپذیرمش. # راستش.. ته دلم آرزو میکنم کاش بمیرم. نمیخوام بپذیرمش...