موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

مردادماه، با رفت و آمدهای هفتگی به شهر دانشجویی سپری شد؛ تجربه گرم‌ترین تابستان عمرم با تلفیقی از بدوبدوهای تمام نشدنی بین دانشکده‌ها برای گرفتن امضاهای فارغ‌التحصیلی.
امروز صبح که توی تندشیب‌ترین (!) خیابون دانشگاه به سمت دانشکده می‌رفتم، نگاهی به اطرافم انداختم و با خودم فکر کردم احتمالا آخرین باریه که اینجا قدم می‌زنم؛ و همیشه می‌دونستم که دلتنگ میشم. چون علی‌رغم خنثی بودنم نسبت به رشته‌ی تحصیلیم و ارتباط نگرفتن با درس‌ها، اتفاقات خوب کم نبودن! شاید چون بی‌خیالی و بی‌مسئولیتیِ ناشی از عدم‌علاقه به این رشته باعث میشد توی هیچ موردی به خودم سخت نگیرم و بیشتر دنبال بُعد فانِ اتفاقات بودم! ضمن اینکه می‌دونستم اگر هنرجوی دانشکده‌ی هنر بودم، این حد از تشویق به پی علاقه دویدن رو از هم‌کلاسی‌ها و اساتیدم نمی‌گرفتم! تقریبا مطمئنم که برعکس می‌شد و میگفتن هنر برات نون و آب نمیشه! پاشو برو دست خودتو تو وزارت‌بهداشت بند کن. یعنی، اگرچه الان گاها به این فکر می‌کنم که من ۴ سال از زندگی دلخواهم، از سطحی از مهارت که برای درآمدزایی لازم دارم عقب موندم، اما اگر مسیر آکادمیکم با هنر شروع میشد، گمونم تمام عمر عقب می‌موندم.

گفتم اساتید.. اساتیدی که بسیار عزیز و محترم در خاطرم ثبت شدن. دکتر رضائیان، خدای تدریس و اخلاق و مدیریت کلاس! منسب استاد، بیشتر از هرکسی برازنده‌ی ایشون بود؛ دکتر زارع مهربان و باسواد و با اخلاق، دکتر کاظمی و اثبات شرفش در ایام اعتراض‌های زن‌زندگی‌آزادی، دکتر برازجانی و خاطرات محشرش از کِیس‌های اختلال‌ژنتیکی (انقدر که مدتی رویای ارشد ژنتیک‌پزشکی داشتم)، دکتر سلطانی و روزی که رفتم برای ارشد باهاش مشورت کنم؛ و بذر امید و اطمینان رو خودش توی دلم کاشت! دکتر بیگ عزیز که علاوه‌بر تدریس علوم‌پایه، در دانشکده‌ی هنرومعماری مدرس تئاتر بودن و یه روز با تعجب ازم پرسید: گرافیک؟! دختر تو اینجا چیکار میکنی؟؟! و اساتید جوون و با اخلاقی که به یاد همه‌ی این آدم‌های شریف می‌مونم.
بیشتر که فکر کردم، یادم افتاد دوستی توی دانشگاه نداشتم که باهاش خاطره بسازم و بخوام به عنوان یک آدم از این دوره‌ی قشنگ زندگیم، نگهش دارم یا ازش یاد کنم. راستش امتحان کردم اما نشد؛ گروه‌خونیِ من با هیچ اکیپی جور نبود و ارتباط‌ها رو در حد سلام‌علیک نگه می‌داشتم و تا امروز که روز آخر بود هم، پشیمون نشدم.
من از کل دروس این چهارسال، چیز زیادی یادم نمونده، اما اثبات یک مسئله و رسیدن به شناخت خودم، تا ابد یادم می‌مونه: چند روز پیش که از همه‌چیز کلافه بودم، با یکی از استادیار‌هام درد و دل می‌کردم. بهم گفت: دختر به خودت افتخار کن! خیلی‌ها توان رفتن تا آخر مسیر دلخواهشون رو هم ندارن! راست می‌گفت. چهارسال به خودم فرصت دادم در مسیری که اطرافیان (!!!) میگفتن درسته بمونم، بدون ذره‌ای ذوق و اشتیاق.
یادم نمیره که مادرم شب فارغ‌التحصیلی‌م بهم گفت پشیمون میشی و پشیمونی‌ت رو می‌بینم!هیچوقت حمایت و آرزوهای خوب برای مسیری که انتخاب کردم نداشت، هیچوقت نگفت علاقه‌داری برو جلو، بهم نگفت نترس! و علاوه‌بر نگرانی‌هایی که هر آدمی ابتدای مسیرشغلی‌ش داره، حال بد بهم اضافه کرد. اما حدس بزن چی‌شده مامان! من اون دختری که ۶ سال پیش با حال بدت از انتخاب مسیر دلخواهش ترسوندیش نیستم! چهارسال روی صندلی و کلاسی نشستم که مورد تایید تو بود. تو نه جای من زندگی کردی و نه درس خوندی! این من بودم که نمره‌ی ۱۰ و ۲۰ برام فرقی نداشتن و هرگز احساس مفید بودن نکردم! به خودم، به دختری که چهارسال زندگی دوره‌ی کارشناسیش براش کافی بود تا یاد بگیره وظیفه نداره آدم‌های زندگیش رو از خودش راضی نگه‌داره و تو این عمر نامعلوم، اگر بتونه رضایت خودش از خودش رو بگیره هنر کرده؛ به دختری که یاد گرفت حواسش باشه فقط در مسیر آرزوهاش قدم برداره تبدیل شدم و بهش افتخار می‌کنم.

۲۹ مرداد ۰۳ ، ۰۸:۵۷
نسیم ~