هیچوقت توی زندگیم، به این اندازه حس ناشیگری نداشتم. من توی تمام مواردی که چند ماه اخیر روشون تمرکز کردم، ناشیترینم. راستش... هیچوقت انقدر نترسیده بودم!
اونقدر که باید روی محتوای تئوری کنکور که ۲ ماه دیگه برگزار میشه مسلط نیستم. حتی نمیدونم مبحث هنر و تمدن اسلامی برام چه خوابی دیده! توی تمرینهای طراحی کاراکتر و فضاسازی شبیه یه طفل ۲ سالهم که برای اولینبار مداد گرفته دستش و هیچ درکی از قرینهسازی و بعد و حجم نداره؛ این درحالیه که این طفل دو ساله حدود ۵ ماه دیگه کنکور عملی داره! توی تولید محتوای پیجم، هنوز نفهمیدم چه مدل ویدووئی میفروشه یا چه مدل ویدوو بازدید بیشتر میگیره؛ بماند که همین پیج رو هم برای کمالگرا نبودن (!) ساختم و با سادهترین و ناشیانهترین مهارت ممکن دارم پیش میرم: احساس میکنم زشتترین و بیخودترین و کمطرفدارترین تصویرسازیهای دنیا رو دارم.
اشک میریزم، ناامید و خسته میشم و در یک طیف کاملا سینوسی قدم برمیدارم. میدونم جایی که الان هستم، پر شدن صفحات برنامهریزی روزانه با درس و کار در مسیر دلخواه خودم، شرکت در کلاسهای مختلف به عنوان هنرجو و داشتن تجهیزات، روزی آرزوم بود. حتی تمرینی که استاد روحی رفعاشکال کرد و هزار ایراد اساسی داشت، حین انجام دادنش از خوشی روی ابرها بودم: من میتونم تخت و لیوان و ماشین بکشم! من توانایی اغراق و خلق کردن دارم!
ته دلم میدونم اشک ریختن برای مسیری که خودم انتخاب کردم، هزار بار شیرینتر از مسیر راحت کارمندیایه که حالم باهاش خوب نبود. پشت میزتحریر میشینم و برای هنرجوی تازهقدم درونم مینویسم: دستتو محکمتر میگیرم و قول میدم اگر صبورتر باشی، ۵ سال آیندهمون دیدن داره.
اشکم رو پاک میکنم و دفتر طراحی رو باز میکنم که باز هم ناشیگری رو تمرین کنم.
یاد یاسمن سیاری میافتم: کسی که جرئت ضعیف بودن نداره، افتخار پیشرفت کردن هم نصیبش نمیشه.