موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

۲ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

یک هفته از روزی که خوابگاه رو به مقصد خونه ترک کردم گذشت. از پشت سر گذاشتنِ همه‌ی اون روزها، چه خوب و چه بد خوشحالم؛ و مثل همیشه تمام حسی که به گذشته و خاطرات دارم اینه که اگر فرصتی برای دوباره زندگی کردنشون بهم بدن، نمی‌خوام به هیچ روز و لحظه‌ای برگردم.
راستش برگشتن به خونه هم اصلا کار راحتی نبود. بعد از اتفاقات و تنش‌های ایام عید، تا مدتها نتونستم برگردم. دلم می‌خواست تا حد ممکن از آدم‌ها و اون فضا دور باشم. نهایتا اواسط خرداد، بعد از دوماه به اصرار خانواده برگشتم؛ و همون موقع هم بیشتر از ۵ روز نتونستم بمونم. تحمل عضو جدید خانواده آسون نبود چون از اول دوست‌داشتنی درکار نبود و صرفا احترام بود؛ که همون احترام هم با رفتارهای ناشیانه‌ش، هم توی ایام عید در مواجه با برادرم و هم در برخورد با من وقتی که بعد از دوماه برگشته بودم، زیر سوال رفت و تلاشی برای ترمیمش نکردیم. خیلی سعی کردم کاری پیدا کنم و همونجا بمونم، اما خوشبختانه یا متاسفانه مهارت لازم برای بیگاری توی شرکت‌ها رو نداشتم.
نهایتا بازگشت همه به خونه و خونوادست و منم الان همینجام: زیر سقفی به رنگ آبی در آغوش صخره‌های کوهستان. توی این یک هفته، شاید بیشتر از هرچیزی لازم داشتم لذت‌های قدیمی رو تجربه کنم و دوباره حس کنم که خونه، خونه‌ست؛ با همون معنای گرم و صمیمیِ سابق.
برای شروع، سری به خاطراتم زدم. دلم می‌خواست تابستون‌های بچگیم یادم بیاد و کتابخونه‌ی بابا بهترین انتخاب بود. یک کتاب ۷۵۰ صفحه‌ای که دو سال از خریدنش می‌گذشت و بعد از دوبار تلاش فقط موفق شده بودم ۱۰۰ صفحه ازش بخونم رو انتخاب کردم: سایه‌ی باد - اثر کارلوس ثافون. نیاز داشتم همراه با دنیل در کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریک بارسلون قدم بزنم، هیجان زده‌شم، با شوخی های فرمین بخندم و برای پنه‌لوپه اشک بریزم؛ و توجه‌م رو کم‌کم به اطرافم بدم.

دفترم رو برداشتم و برنامه‌ریزی های کوچکی رو شروع کردم. مهم‌ترین برنامه‌های روزانه‌م شامل ۳ بخش میشه: تمرین و پیش بردن کلاسم، کتاب خوندن، و آماده کردن نمونه‌های تمرینی برای ویترین کارم. همزمان به خودم نهیب میزنم که آروم‌تر! چرا عجله‌داری؟ این مگه همون زندگی‌ای نبود که آرزوش رو داشتی؟ با حرص دنبال تیک سبز زدن کنار برنامه‌هات نباش! زندگی کن این تابستون رویایی رو: فارغ‌التحصیل شده از رشته‌ای که سعی کردی دوسش داشته باشی اما نشد، ابتدای ساختن مسیر شغلی رویایی دلخواهت پر از رنگ، تصویر و مست از هنر!

عصرها روی تخت توی حیاط دراز می‌کشم و زل می‌زنم به سقف آبی ملیح بالای سرم. منظره‌ی روبروم دامنه‌ی سبز کوه و قله‌ی نوک تیزشه؛ تکراری و آرامش‌بخش. خبری از هیاهوی کلان‌شهر سابق نیست و اغلب چیزی که سکوت رو میشکنه، شیطنت بچه‌ها حین بازی توی کوچه، صدای بال زدن کبوترها و شیطنت گربه‌ی ماده و دوتا توله‌ی مشکی و راه‌راهیه که پشت سرش راه میرن و با تعجب به من زل میزنن :)
راستش بنظرم وقتی بی‌صبرانه منتظر پاییز و شروع ارشد و برگشتن به شهر دانشجویی‌ام، با هیچ دوز و کلک و سرگرمی‌ تکراری یا جدیدی، خونه معنای سابق رو نداره. این به ماجراهای زندگیم خیلی ارتباط نداره؛ زندگی دانشجویی و استقلال نسبی‌ای که از زمین‌های خاکی خوابگاه شروع میشه، لذتی بهت میده که قلبت رو دو تیکه میکنه: تو عملا دو خونه داری و دائما دلتنگی.

۲۵ تیر ۰۳ ، ۲۱:۱۲
نسیم ~

از اردیبهشت تا تیر، چیزی از زندگی دانشجویی و خوابگاهی ننوشتم. شاید چون سختی‌ها به خوشی‌ها می‌چربید و ترجیح میدادم خاطرات بد رو ثبت نکنم. هر خصلت خوب و بد دوست‌های قدیمی هم‌اتاقی هزار برابر قبل به چشم میومد و اذیتم می‌کرد.

بهتر از هرکسی می‌دونم این دو سال تجربه‌ی زندگی دور از خونه، چقدر روی کنترل خشمم و بالا بردن ظرفیتم برای پذیرفتن عقاید اطرافیانم بدون اینکه دستم به خون کسی الوده بشه (!!!!) موثر بود! بارها تا مرز از هم پاشوندن دوستی و احترامی که بینمون بود رفتم اما نذاشتم اون تار مو پاره بشه؛ و روزی که سمن چمدونش رو برداشت، خداحافظی کرد و رفت، تازه درک کردم با لب بستنم چه لطف بزرگی در حق خودم و خاطراتم کردم!
جالب‌ترین بخش زندگی خوابگاهی سازش بود! یه جوری با همه‌چیز کنار میای که متوجه غیرعادی بودن شرایط نمیشی، مگر اینکه مهمانی خارج از خوابگاه بیاد و با هر تعجبی که بابت تک‌تک جزئیات زندگیت می‌کنه، یادت بیفته که زندگی قبل از این جور دیگه‌ای بود!!
لباس‌هایی که برای هر بار پوشیدن‌شون باید چمدون رو باز و بسته کنی، آشپزی کردن ۱۰ نفر هم‌زمان روی گاز ۵ شعله، شستن دست و صورت با آب سرد وسط زمستون، مغز معیوب سرپرست عقب‌مانده و گیر دادنش به چهار دونه شوید روی سرت و پنج سانت کوتاهی لباست بخاطر به خطر انداختن اسلام و مسلمین ... و تکرار هر روزه‌شون..!!
من اما اون زندگی رو دوست داشتم و می‌دونم که استقلال میتونه از زمین‌های خاکی خوابگاه شروع بشه. نمی‌دونم زندگیِ پیش‌رو چه خوابی برام دیده؛ گمون نمی‌کنم تجربه‌ی زندگی خوابگاهی به اینجا ختم بشه؛

مهم‌تر از همه اینکه می‌دونم، این دو سال و این آدم‌ها چقدر تکرار نشدنی بودن، هر چند که آدم‌ها و شرایط بهتری هم در انتظارم باشه!‌ دلم تنگ میشه؛ برای مامان زینب و خاطرات بندر، برای قهقهه‌های سمن، برای دلسوز بودن سارا، برای شیطنت‌های مریم و برای ذوقِ کوثر از جدی گرفتنِ زندگی!
خدانگهدار پنجره‌ی کوچیک رو به کوچه، کافه‌ی کوچیک عمو فرزاد، گربه‌ی سیاه و سفید حیاط، کوچه‌پس‌کوچه‌های شهرک؛ خدانگهدار اتاقِ آبیِ ترنج!

۱۸ تیر ۰۳ ، ۱۲:۲۹
نسیم ~