موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

خدانگهدار اتاقِ آبیِ ترنج!

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۲۹ ب.ظ

از اردیبهشت تا تیر، چیزی از زندگی دانشجویی و خوابگاهی ننوشتم. شاید چون سختی‌ها به خوشی‌ها می‌چربید و ترجیح میدادم خاطرات بد رو ثبت نکنم. هر خصلت خوب و بد دوست‌های قدیمی هم‌اتاقی هزار برابر قبل به چشم میومد و اذیتم می‌کرد.

بهتر از هرکسی می‌دونم این دو سال تجربه‌ی زندگی دور از خونه، چقدر روی کنترل خشمم و بالا بردن ظرفیتم برای پذیرفتن عقاید اطرافیانم بدون اینکه دستم به خون کسی الوده بشه (!!!!) موثر بود! بارها تا مرز از هم پاشوندن دوستی و احترامی که بینمون بود رفتم اما نذاشتم اون تار مو پاره بشه؛ و روزی که سمن چمدونش رو برداشت، خداحافظی کرد و رفت، تازه درک کردم با لب بستنم چه لطف بزرگی در حق خودم و خاطراتم کردم!
جالب‌ترین بخش زندگی خوابگاهی سازش بود! یه جوری با همه‌چیز کنار میای که متوجه غیرعادی بودن شرایط نمیشی، مگر اینکه مهمانی خارج از خوابگاه بیاد و با هر تعجبی که بابت تک‌تک جزئیات زندگیت می‌کنه، یادت بیفته که زندگی قبل از این جور دیگه‌ای بود!!
لباس‌هایی که برای هر بار پوشیدن‌شون باید چمدون رو باز و بسته کنی، آشپزی کردن ۱۰ نفر هم‌زمان روی گاز ۵ شعله، شستن دست و صورت با آب سرد وسط زمستون، مغز معیوب سرپرست عقب‌مانده و گیر دادنش به چهار دونه شوید روی سرت و پنج سانت کوتاهی لباست بخاطر به خطر انداختن اسلام و مسلمین ... و تکرار هر روزه‌شون..!!
من اما اون زندگی رو دوست داشتم و می‌دونم که استقلال میتونه از زمین‌های خاکی خوابگاه شروع بشه. نمی‌دونم زندگیِ پیش‌رو چه خوابی برام دیده؛ گمون نمی‌کنم تجربه‌ی زندگی خوابگاهی به اینجا ختم بشه؛

مهم‌تر از همه اینکه می‌دونم، این دو سال و این آدم‌ها چقدر تکرار نشدنی بودن، هر چند که آدم‌ها و شرایط بهتری هم در انتظارم باشه!‌ دلم تنگ میشه؛ برای مامان زینب و خاطرات بندر، برای قهقهه‌های سمن، برای دلسوز بودن سارا، برای شیطنت‌های مریم و برای ذوقِ کوثر از جدی گرفتنِ زندگی!
خدانگهدار پنجره‌ی کوچیک رو به کوچه، کافه‌ی کوچیک عمو فرزاد، گربه‌ی سیاه و سفید حیاط، کوچه‌پس‌کوچه‌های شهرک؛ خدانگهدار اتاقِ آبیِ ترنج!

۰۳/۰۴/۱۸
نسیم ~