بعد از یک ماه دوری
سشنبه بود؛ وسایلم رو جمع کردم و توی چمدون چیدم. دستی به سر و روی خونه کشیدم که اگر آخر هفته اهالی منزل سر زدن، خونه مرتب باشه. ۷ صبح بود که زدم بیرون. یه کاغذ جلوی آسانسور افتاده بود. از یه دفتر مشق بریده و ناشیانه قیچی شده بود. روش با دست خط بچهگانهای نوشته بود: "زن، زندگی، آزادی ، مرد میهن آبادی ♡>شما " یادم افتاد دیشب در خونه رو زدن و از چشمی در کسی رو ندیدم؛ حتما همون موقع یه جوجه اینو گذاشته و فرار کرده بود. یادگاری بامزهای از این روزها بود؛ گذاشتم توی جیبم. هر سه کلاسم رو شرکت کردم و رست کلاس آخر کولهم رو برداشتم و از دوستام خداحافظی کردم. از کافیبار دانشکده لتهی محبوبم رو گرفتم و ریختم توی ماگم که گرم بمونه تا ترمینال، و سوار سرویس دانشگاه شدم. از شهر که بیرون زدیم، تازه چشمهام پاییز رو دید. سپیدارهای پای رودخونهی توی مسیر، رنگهای باشکوه پاییزی. بعد از یک ماه شهرم رو دیدم؛ شهر مه گرفته و دوستداشتنی خودم که زمینش خیس بود و بوی بارون میداد. سرمای کوهستان حالم رو جا آورد. دروازه رو برام باز گذاشته بودن؛ داد زدم سلاااام! مامان هیچوقت انقدر محکم نبوسیده بودم. سه روز خونه بودم و هر روز روز من بود. غذاهای مورد علاقه از فسنجون و کباب تا غذای محلی شهرمون، دیدن مادربزرگ، رفتن به محلهی قدیمی و دیدن رنگینکمون؛ کیفم کوک شد. با یه خروار لباس زمستونی کلاهدار و خوراکیهایی که نصفشون رو جا گذاشتم رسوندنم ترمینال و تمام مسیر دلتنگ بودم. ذوقِ بودن با دوستام و درس و دانشگاه بهم چشمک میزد؛ اما دلم پای یکی از هزار درخت بلوط و درههای مه گرفته جا مونده بود.