پشت کوههای صبور
شهریورماه رو تا به اینجا دوست نداشتم. حس تنهایی از همه طرف داره مچالم میکنه. یادم نمیاد توی تمام سالهای زندگیم چنین حسی رو تجربه کرده باشم. موضوع ازدواج مادرم و فاصلهای که خواه ناخواه از خونه میگیرم، رابطه جدید دوست صمیمیم که حتی صحبتهای روزمرهمون رو هم کمرنگ کرده و ناامیدی از پیدا کردن آدم درستِ زندگیم؛ این سه اتفاقِ همزمان باعث لمس این حس مزخرف شدن.
حس ناخوشاید بعدی، اضطراب ناشی از بُعد کاری زندگیم بود. وحشت از مسیری که انتخاب کردم و آیندهی کاریِ پیشرو، باعث شد تصمیم برای ۷ ترمه فارغالتحصیل شدن رو بیخیال بشم و ۸ واحد موکول کنم به ترم بعد، که بهار فارغالتحصیل بشم. انگار که با دانشجو بودن بار روانی کمتری بهم تحمیل بشه؛ چه از نظر ساپورت مالی و چه پیدا کردن کار. ازدواج مجدد مادرم هم میدونم به قدر کافی برای خودشون دوتا چالش برانگیز هست و نمیخوام اوایل زندگی مشترکشون بیام باهاشون زندگی کنم. ضمن اینکه دلم مسئولیتها و چالشهای زندگیِ مجردی رو میخواد نه دخترِ خونه بودن. # برنامه ترم پاییزم انقدر سبک شده که بتونم راحت برای ارشد بخونم، روی پیجم کار کنم، بیشتر توی آزمایشگاههای دانشگاه دوره لیسانس و با همکلاسیها وقت بگذرونم و یک ترم بیشتر تو شهر دانشجویی بمونم. برای تک تک این موارد رویاپردازی کردم و ذوق دارم. # دلم زندگی جدید میخواد. یه زندگیِ کاملا در مسیر آرزوها. زندگی مجردی در شهری دور از خانواده، کار کردن و درآمد داشتن و جمعهای دوستانهی مختلطی که باهاشون وقت بگذرونم و هم دوست باشن و هم همکار. دلم میخواد این گاردی که در برابر آدمها و تجربههای جدید دارم رو بذارم کنار. # استرس آیندهی شغلی داره روانمو میخوره و با یادآوریِ اینکه "همهچیز سخته، انتخابِ تو تحمل سختیِ برآورده کردن آرزوهاته یا داشتن شغلی که دوسش نداری؟" دارم روحیهمو حفظ میکنم. از اولین تمریناتم ویدوو ساختم و پست میذارم و کمکم انگار یادم رفت چقدر مبتدیام؛ توقعم رفت بالا و تا همین الان که دست بردم به نوشتن، متوجه نشدم که محتوای خاصی برای ارائه ندارم و خیلی طبیعیه که مخاطبی جذب نکنم چندان. امیدوارم دلسرد نشم. لازمهی این مسیر، تمرین و صبر فراوانه...