باز پاییز شد و باد چرخید و هوس..
لباس تابستونیهامو جمع کردم، پالتو زمستونیها رو برای پوشیدن توی زمستونِ سردِ کوهستان توی کمدم آویز کردم، لباسهای پاییزهم رو به زور توی چمدون قرمزم جا دادم و راهیِ خونه دومم شدم. روی تختِ بالا، فرهنگ هنر خوندم و غذای من درآوردی محبوبم رو پختم. ظهرِ دیروز، اولین کلاس ترم ۷ برگزار شد. دیشب با دخترا، توی کافه سر کوچه خوابگاه نشسته بودیم و خوش و بش و خنده به راه بود. آخرشب سینا بهمون اضافه شد و هر چند لحظه یکبار، قهقههمون به هوا بود. هرچقدر زمان میگذشت، هوا سردتر میشد. خودمو لای شال نازکم پیچیده بودم و به روزی که گذشت فکر میکردم. # خیلی حس خوبیه که از کسی خوشت بیاد و اون ندونه، اون حس برات در حد سرگرمی باشه و آزارت نده، و بتونی حضوری ببینیش. اون استرسِ چی بپوشم، رژلب چه رنگی بزنم، چی بگم و چیکار کنم، خیلی شیرینه. این ترم توی دانشگاه قراره یک روز در هفته چنین دغدغههایی داشته باشم، بشینم روبروی کسی، تماشاش کنم، به حرفاش گوش بدم و از تدریس و حضورش، همزمان لذت ببرم. # هاتچاکلت خوشمزهی عمو فرزاد رو مزه مزه میکردم و به این فکر میکردم که چه روز خوبی بود و چه روزای خوبتری در راهه. پاییزه و هوا سرد و دلا گرم...
قربون قلمت:)