موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

پاییز پشت دره

پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۵۲ ب.ظ

صدای قدم‌های پاییز میاد. هوا داره سرد میشه؛ شب‌ها در و پنجره‌ها رو می‌بندیم و گمونم حداکثر ده روز دیگه بخاری‌ها رو روشن کنیم. # هر سال، شهریورماه، این بهشت کوهستانی به تکاپو میفته. مستم از طعم انگور و بوی گردوی تازه. بعد از ظهرها مامان و خانومای همسایه توی حیاط دور هم جمع میشن و گردو پوست میگیرن و از هر دری حرف میزنن. چای دم می‌کنم و در جعبه شیرینی رو برمی‌دارم و تعارف می‌کنم. پوست خوش عطر گردو دست‌هام رو سیاه کرده؛ خانوما سر به سر به سرم می‌ذارن: دیگه دانشجو نیستی بخوایم راهیت کنیم شهر و حواسمون به چیتان پیتان کردنت باشه، باید کمکمون کنی :)

شهریورماه از اونچه توقع داشتم، بهتر سپری شد.
با دخترخالم به این نتیجه رسیدیم زندگی کردن با خونواده بعد از تجربه مستقل بودن دوران دانشجویی آسون نیست و برای داشتن روحیه‌ی بهتر حین درس خوندن و کار کردن، زندگی تو شهر بزرگ تصمیم بهتریه و انتخابمون، شهر دانشجوییِ من بود. صبح علی‌اطلوع یکی از روزهای شهریور بیدار شدم و ۹ صبح به مقصد رسیدیم. حدود ۵ خوابگاه دیدیم ولی هیچکدوم پسند نشد. برگشتیم و هنوز هم دو به شک بودیم اما در نهایت تصمیم بر نرفتن شد. # این سفر کوتاه، دو دستاورد داشت! اول خوش‌گذرونی و عوض شدن حال و هوامون بود؛ توی رستوران سنتی ناهار خوردیم، شهرکتاب رفتیم و تهشم با یه آیس‌لته تا ترمینال دویدیم.دوم مقایسه‌ای بود که تو ذهنمون شکل گرفت و باعث شد قدردان خونه‌هامون بشیم! حداقل برای من که اینطور بود.

درنهایت، با جهان اطرافم به صلح رسیدم و همه‌چیز رو پذیرفتم. با عضو جدید خونه در صلح و سلامت به سر می‌برم و فهمیدم علی‌رغم تفاوت‌ها می‌تونیم همدیگه رو یاد بگیریم و کنار هم‌خوشحال باشیم و حتی خوشحال باشم از بودنش. خونه بودن رو دوست دارم و ذوق میکنم از اینکه اولین سالیه که بدون دغدغه‌ی کنکور و دانشگاه، می‌تونم تو شهر چهارفصل خودم، پاییز رو زندگی کنم و ازش لذت ببرم. # گمونم، همه چیز از پذیرش میاد. وقتی میبینی نمیخوای/نمی‌تونی چیزی رو تغییر بدی و سعی میکنی روی زیبای قضایا رو ببینی و با زندگی قهر نکنی.

کلاس‌هام رو پیش میبرم و عشق می‌کنم از لحظه لحظه‌ی این مسیر! مادرم هم بالاخره این تصمیم رو پذیرفت، و به بخش امید و روحیه دادنش هنگام افت انرژیِ من هم رسیدیم! می‌دونم براش آسون نیست. تعریفش از شغل و امنیت شغلی با انتخابی که من دارم بسیار متفاوته اما خوشحالم که سعی کرد بپذیره و بهم اعتماد کنه. # من هم سعی کردم کمالگرایی نکنم و با همین سطح از دانسته‌ها، بتونم ازش درآمد داشته باشم. اول این مسیرم و می‌دونم تا یکی دوماه آینده اوضاع خیلی بهتر خواهد شد!

تنها بخش ناخوشایند شهریور، دوستانم بودن. حس می‌کردم تحمل حرف‌های خاله‌زنکی، رقابت‌ها و حسادت‌های زیرپوستی رو ندارم. ترسیدم از عادی شدن شنیدن یه‌سری حرف‌ها و قضاوت‌ها. واتسپ و پیج شخصی‌م رو دی‌اکتیو کردم و از این قطع ارتباط لذت می‌برم. امیدوارم حالاحالاها ادامه‌دار باشه و تمرکزم همینجوری، صد در صد روی خودم باشه.

فردا دوباره راهی شهر دانشجویی میشم ولی قراره زود برگردم. برای پاییز برنامه‌های بسیار و جدیدی! دارم و بی‌صبرانه منتظرم روی کاغذهای برنامه‌ریزی مکتوب‌شون کنم و دستاوردها، تجربیات و امید و ناامیدی‌های جدیدی رو تجربه کنم.
زنده‌بادزندگی.

۰۳/۰۶/۲۹
نسیم ~