درنای امید به ایران رسید.
۴۰ روز از روزی که همهچیز تغییر کرد گذشت. هیچچیز عادی نشد. به اندازهی روزهای اول خشم و غم و امید جریان داره و روتینِ زندگیها تغییر کرده. کلاسهای دانشگاه - بجز سشنبههای ژنتیک - غیرقابل تحمله و به قول رامش با فحاشیهای پس و پیشش سپری میشن. # دلم روتین و امیدهای کوچیکم رو میخواد و نمیخواد؛ میخواد چون انگار چیزی رو گم کردم، نمیخواد چون امید به تغییر باعث میشه کوچیک بنظر بیان و دلم میخواد اهدافم هم تغییر کنن و برای مدل دیگری از زندگی و جامعه برنامهریزی و انتخاب بشن. # زندگی توی خونهی مجردی رو دوست دارم، و میدونم خوابگاهی شدن یا بدتر از اون، به خونه برگشتن، چقدر میتونه سخت باشه برام؛ همونقدر که تابستون سخت میگذشت. # یه پسری از همکلاسیها ظاهرا روم کراش زده، و در تلاشم کوچکترین حرکتهاشو خنثی کنم. نمیخوامش، از رابطهی همکلاسی-دانشگاهی بدم میاد و نمیخوام به پسرهایی بجز همشهریهای خودم اعتماد کنم؛ حداقل چیزی که راجعبه اونها میتونم از اول اول بدونم اینه که خانوادهشون چجور خانوادهایه، چیزی که تو شهرهای بزرگ راحت نیست. # دیشب از لای درِ نیمهباز بالکن، دوتا شعار مرگ بر دیکتاتور همراه با اهالی مجتمع دادم و تا لحظهای که توی مستراح مسواک میزدم منتظر بودم در هال رو بشکنن و بیان خفتم کنن. حتی صدای باز شدن در بالکن مدام تو سرم میپیچید. کاش جرئت بدون شال بیرون رفتن رو پیدا کنم. چند روزه خیلی بهش فکر میکنم.