صدای قدمهای پاییز میاد. هوا داره سرد میشه؛ شبها در و پنجرهها رو میبندیم و گمونم حداکثر ده روز دیگه بخاریها رو روشن کنیم. # هر سال، شهریورماه، این بهشت کوهستانی به تکاپو میفته. مستم از طعم انگور و بوی گردوی تازه. بعد از ظهرها مامان و خانومای همسایه توی حیاط دور هم جمع میشن و گردو پوست میگیرن و از هر دری حرف میزنن. چای دم میکنم و در جعبه شیرینی رو برمیدارم و تعارف میکنم. پوست خوش عطر گردو دستهام رو سیاه کرده؛ خانوما سر به سر به سرم میذارن: دیگه دانشجو نیستی بخوایم راهیت کنیم شهر و حواسمون به چیتان پیتان کردنت باشه، باید کمکمون کنی :)
شهریورماه از اونچه توقع داشتم، بهتر سپری شد.
با دخترخالم به این نتیجه رسیدیم زندگی کردن با خونواده بعد از تجربه مستقل بودن دوران دانشجویی آسون نیست و برای داشتن روحیهی بهتر حین درس خوندن و کار کردن، زندگی تو شهر بزرگ تصمیم بهتریه و انتخابمون، شهر دانشجوییِ من بود. صبح علیاطلوع یکی از روزهای شهریور بیدار شدم و ۹ صبح به مقصد رسیدیم. حدود ۵ خوابگاه دیدیم ولی هیچکدوم پسند نشد. برگشتیم و هنوز هم دو به شک بودیم اما در نهایت تصمیم بر نرفتن شد. # این سفر کوتاه، دو دستاورد داشت! اول خوشگذرونی و عوض شدن حال و هوامون بود؛ توی رستوران سنتی ناهار خوردیم، شهرکتاب رفتیم و تهشم با یه آیسلته تا ترمینال دویدیم.دوم مقایسهای بود که تو ذهنمون شکل گرفت و باعث شد قدردان خونههامون بشیم! حداقل برای من که اینطور بود.
درنهایت، با جهان اطرافم به صلح رسیدم و همهچیز رو پذیرفتم. با عضو جدید خونه در صلح و سلامت به سر میبرم و فهمیدم علیرغم تفاوتها میتونیم همدیگه رو یاد بگیریم و کنار همخوشحال باشیم و حتی خوشحال باشم از بودنش. خونه بودن رو دوست دارم و ذوق میکنم از اینکه اولین سالیه که بدون دغدغهی کنکور و دانشگاه، میتونم تو شهر چهارفصل خودم، پاییز رو زندگی کنم و ازش لذت ببرم. # گمونم، همه چیز از پذیرش میاد. وقتی میبینی نمیخوای/نمیتونی چیزی رو تغییر بدی و سعی میکنی روی زیبای قضایا رو ببینی و با زندگی قهر نکنی.
کلاسهام رو پیش میبرم و عشق میکنم از لحظه لحظهی این مسیر! مادرم هم بالاخره این تصمیم رو پذیرفت، و به بخش امید و روحیه دادنش هنگام افت انرژیِ من هم رسیدیم! میدونم براش آسون نیست. تعریفش از شغل و امنیت شغلی با انتخابی که من دارم بسیار متفاوته اما خوشحالم که سعی کرد بپذیره و بهم اعتماد کنه. # من هم سعی کردم کمالگرایی نکنم و با همین سطح از دانستهها، بتونم ازش درآمد داشته باشم. اول این مسیرم و میدونم تا یکی دوماه آینده اوضاع خیلی بهتر خواهد شد!
تنها بخش ناخوشایند شهریور، دوستانم بودن. حس میکردم تحمل حرفهای خالهزنکی، رقابتها و حسادتهای زیرپوستی رو ندارم. ترسیدم از عادی شدن شنیدن یهسری حرفها و قضاوتها. واتسپ و پیج شخصیم رو دیاکتیو کردم و از این قطع ارتباط لذت میبرم. امیدوارم حالاحالاها ادامهدار باشه و تمرکزم همینجوری، صد در صد روی خودم باشه.
فردا دوباره راهی شهر دانشجویی میشم ولی قراره زود برگردم. برای پاییز برنامههای بسیار و جدیدی! دارم و بیصبرانه منتظرم روی کاغذهای برنامهریزی مکتوبشون کنم و دستاوردها، تجربیات و امید و ناامیدیهای جدیدی رو تجربه کنم.
زندهبادزندگی.