موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

سوار اتوبوس شدم و به مقصدِ خونه از شهر دانشجویی زدم بیرون؛

ته دلم گفتم: حالا حالاها برنمی‌گردم.

راننده‌ی اتوبوس و شاگرد‌هاش با آهنگ هم‌خونی میکردن:
دلم هواتو کرده / یاد چشاتو کرده
راس میگی من مقصر / دل که گناه نکرده‌..
راننده روی موود آهنگ‌های قدیمی رفته بود و صدای مهستی و داریوش توی اتوبوس می‌پیچید. پشت پنجره، همه‌جا سبز بود. سپیدارها برگ‌های کوچک تازه داشتن و برگ گردو‌ها برای سایه‌های وسیع، هنوز خیلی کوچک بودن.


اتوبوس از پیچ و خم‌های جاده‌‌های سبز می‌گذشت و من به مراسم عروسی هایی که در پیش بود فکر می‌کردم. طی سه هفته‌ی اردیبهشت، سه تا از دوستام عروس میشدن. خودم رو که مقایسه می‌کردم باهاشون دلپیچه می‌گرفتم و دلم برای مَرد محبوبم که هنوز حتی فرصت آشنایی باهاش رو هم نداشتم، تنگ میشد.

● با دخترها دور فاطمه حلقه زده بودیم و با علی می‌رقصید. خواننده می‌خوند: ای عروس مهتاب ای مستیِ میِ ناب.. و من به شب‌های مهتابی اون ۶ سالی فکر می‌کردم که چشم‌های فاطمه از عشق، از ترس، از امید و ناامیدیِ داشتن یا نداشتنِ علی بارونی میشد و عروسِ مهتاب شدن، براش رویای دوری بود...
● پیج‌کاری‌م رو طبق روالی که یاد گرفته بودم آماده کردم و رفتم استارت استقلال رو بزنم که با مغز خوردم زمین؛ با دو تا تبلیغاتی که دادم و بازدهیش صفر بود، دوبار هم خوردم زمین. ولی چه اهمیتی داره؟ این مسیر رو دوست دارم، با همه‌ی زمین خوردن‌هاش، و میدونم این ضررهای کوچیک اول کاری، تجربه‌ای میشن برای اهداف بزرگترم در همین مسیر. دوتا کلاس دیگه مد نظرم هست که از تابستون استارت بزنم و در امتداد اون‌ها کارم رو گسترش بدم. البته که زیر سایه‌ی خانواده و ساپورتشون من با فراغ بال فرصت میدم به خودم برای تجربه، برای ساختن..

۲۴ سالگی نزدیکه و من یکی از بزرگترین اهدافم که شروع کارم بود رو تیک زدم. خیلی از بابتش خوشحالم.
● یکی از همین روزهای آروم بهاری، جوجه‌ی نازم اومد خونمون. اونقدری بزرگ شده بود که کلمات رو تقلید کنه و صدای خنده‌ی ما با قربون صدقه‌هامون غاطی بشه.. حتی اونقدری بزرگ شده بود که دست و پا شکسته و با ناز بچگونه‌ش اسمم رو صدا کنه و قند توی دلم آب کنه: نینو.

● دوست ندارم برگردم به خوابگاه و زندگی دانشجویی. حوصله‌ی درس و کلاس رو ندارم و این آخر ترمی حقیقتا کشون کشون خودمو می‌رسونم دانشکده.

من عاشق این خونه‌ی سبزم. عاشق حیاط پشتی با درخت‌های پربرکتش؛

آلوچه‌های بهارش. گیلاس و انجیرهای تابستونش و فندق‌های شهریورش.

 

مامان با یه کاسه گیلاس اومد تو اتاقم و گفت:

اینا رو خریدم تا اینجایی بخوری، اونجا ممکنه ببینی دلت بخواد.

وقتی برگردی هم گیلاس‌های حیاط رسیدن ..

آخ که قلبم گرم شد ☀️🍒

 

۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۹
نسیم ~

فروردین، همونطور که انتظار می‌رفت طولانی سپری شد. بازه‌ی اواخر اسفند تا آخر فرودین مثل یک‌سال گذشت. # کارم رو شروع کردم و اولین سفارشم رو - بدون هیچ تبلیغی - از اهواز گرفتم. حس و حالی که داشتم، اگر به میلیارد هم مشتری داشت، نمی‌فروختم! :) چقدر خوش‌شانس بودم که کارفرما بسیار خوش‌حساب و خوش‌اخلاق بود. تمام تلاشم رو کردم که خوش‌قول باشم و انقدر طی اون یک هفته استرس کشیدم که هورمون‌هام بهم ریخت و پریود نشدم! # همیشه فکر می‌کردم با اولین حقوقم یه هدیه‌ی خفن مامان رو مهمون می‌کنم یا یه یادگاری خوب برای خودم می‌خرم. اما بماند که حقوق نبود و یه دستمزد کوچیک بود، مبلغ کمی بود و گذاشتم تو حساب پس‌اندازم. # آموزش‌ها ادامه‌داره هنوز و چقدددر خوشحالم که تو مسیری هستم که یادگیری‌ براش بی‌انتهاست. # این شهر دانشجویی تازه داره به جونِ من و خاطره‌هام میشینه. هوای خنک بهاری، آخرهفته‌های دوستانه که توی خیابون‌های شلوغش سپری میشه، آلوچه و چاقاله‌بادوم‌های تروتازه توی سینی‌های رویی دست‌فروش‌ها، پیدا کردن کافه‌های جدید و بستنی‌های خوشمزه، همه و همه نغمه‌های رنگارنگی میشن برای خاطرات این روزها...

۱ نظر ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۱۴
نسیم ~