موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

۶ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

کمی بالاتر از مرکز خرید معروف شهر، پشت ایستگاه اتوبوس، یه خونه هست با دروازه‌ی سفید. نمای خوبی نداره و بنظر میرسه داخلش وضعیتی بهتر از بیرونش نباشه. اما در رو که باز میکنی دخترای زیادی اونجا میبینی که چهره‌ها و روحیات متفاوتشون به خونه روح و نور بخشیده. یه راه‌پله اونجاست که به ۲ طبقه‌ی بالا و پایین راه داره. اتاق ۱، طبقه پایین، یه اتاق ۶ تخته‌ست که یه پنجره‌ی کوچیک هم سطح خیابون داره و همین نورگیری کوچیکش باعث شده فضای بهتری از دو اتاقِ دیگه داشته باشه. کمد دیواری آبی بزرگی یکی از دیوارهای اتاق رو گرفته و از هزار ادویه‌ی معطری که دخترک بندری با خودش آورده، لاک ناخن‌ها و لباس‌های رنگارنگ دخترا تا جزوه‌ و کتاب‌ها توش دیده میشه؛ جزوه‌هایی که مثل روحیات دخترا متفاوته: حقوق، کارگردانی، بیولوژی، زبان و .. اینجا هر روز نوبت یک نفره که با عطر و بوی دست‌پخت مخصوص خودش برای ۶ نفر غذا بپزه و بقیه رو خوشحال کنه. توی این خوابگاه در حالی که از طبقه‌ی بالا صدای دف زدنِ یک دانشجوی موسیقی روحت رو نوازش میکنه، درِ اتاق دوستت رو باز میکنی و میبینی دارن دور از چشم سرپرست روی مچ دستش تتوی پروانه میزنن. اینجا یک لحظه گریه میکنی و لحظه‌ی بعد با شوخی دوستت غش‌غش می‌خندی. اینجا برخلاف هوای سردِ کوچه که گه‌گاهی از پنجره به داخل می‌خزه، گرمای دوستی و زندگی جریان داره.

۲۹ آبان ۰۱ ، ۰۱:۲۷
نسیم ~

سشنبه بود؛ وسایلم رو جمع کردم و توی چمدون چیدم. دستی به سر و روی خونه کشیدم که اگر آخر هفته اهالی منزل سر زدن، خونه مرتب باشه. ۷ صبح بود که زدم بیرون. یه کاغذ جلوی آسانسور افتاده بود. از یه دفتر مشق بریده و ناشیانه قیچی شده بود. روش با دست خط بچه‌گانه‌ای نوشته بود: "زن، زندگی، آزادی ، مرد میهن آبادی ♡>شما " یادم افتاد دیشب در خونه رو زدن و از چشمی در کسی رو ندیدم؛ حتما همون موقع یه جوجه اینو گذاشته و فرار کرده بود. یادگاری بامزه‌ای از این روزها بود؛ گذاشتم توی جیبم. هر سه کلاسم رو شرکت کردم و رست کلاس آخر کوله‌م رو برداشتم و از دوستام خداحافظی کردم. از کافی‌بار دانشکده لته‌ی محبوبم رو گرفتم و ریختم توی ماگم که گرم بمونه تا ترمینال، و سوار سرویس دانشگاه شدم. از شهر که بیرون زدیم، تازه چشم‌هام پاییز رو دید. سپیدارهای پای رودخونه‌ی توی مسیر، رنگ‌های باشکوه‌ پاییزی. بعد از یک ماه شهرم رو دیدم؛ شهر مه گرفته و دوست‌داشتنی خودم که زمینش خیس بود و بوی بارون میداد. سرمای کوهستان حالم رو جا آورد. دروازه رو برام باز گذاشته بودن؛ داد زدم سلاااام! مامان هیچوقت انقدر محکم نبوسیده بودم. سه روز خونه بودم و هر روز روز من بود. غذاهای مورد علاقه از فسنجون و کباب تا غذای محلی شهرمون، دیدن مادربزرگ، رفتن به محله‌ی قدیمی و دیدن رنگین‌کمون؛ کیفم کوک شد. با یه خروار لباس زمستونی کلاه‌دار و خوراکی‌هایی که نصفشون رو جا گذاشتم رسوندنم ترمینال و تمام مسیر دلتنگ بودم. ذوقِ بودن با دوستام و درس و دانشگاه بهم چشمک میزد؛ اما دلم پای یکی از هزار درخت‌ بلوط و دره‌های مه گرفته‌ جا مونده بود.

۲۰ آبان ۰۱ ، ۱۹:۳۲
نسیم ~

رشته‌م به اوج جذابیتش رسیده؛ از این نظر که به اندازه‌ی دو سال اول درس‌های متفرقه و پایه، و به اندازه‌ی سال آخر درس‌های تقریبا کم‌اهمیت صرفا برای تکمیل واحد نداره. آرایش ترمیِ ترم ۵ تو اوج تخصصی بودنشه و درس‌های این ترمم رو خیلی دوست دارم‌. حتی فکر کنم می‌دونم چه گرایشی رو برای ارشد می‌خوام انتخاب کنم؛ خیلی هیجان زده‌م بخاطرش‌! رفرنس اصلی رو سفارش دادم و رسیده خونه، هنوز ندیدمش اما هزار بار فهرستش رو توی گوشیم زیر و رو کردم و حسرت ورق زدنِ مبحث به مبحثش داره دیوونم میکنه. دلم برای خونه و کوهستان و دره‌های سبزش تنگ شده اما دوست دارم جرعه‌جرعه‌ی زندگی اینجا رو با لذت بنوشم؛ این شهر شلوغ و پر از حس زندگی که شباهتی به شهر کوچیک محل زندگیم نداره. من حتی اتوبوس‌سواری های طولانیِ این روزها رو هم دوست دارم. میدونی، کلیاتِ این روزهایی که دارم زندگیشون میکنم، همون رویاهای سال کنکورمه. پاییز و سرما و مچاله شدن توی لباس‌های چارخونه‌ی پاییزی، دیدن خشم اعتراضات از نزدیک و حرف‌های سیاسی بین بچه‌ها، چمن‌های خیس و  سایه‌‌ی کاج‌های پشت دانشکده اقتصاد ، ساندویچ کلاب‌های تعاونی و کافی‌بار‌های آب‌شکری دانشکده‌ها، ماجراهای عاطفی و سوژه‌ی های خنده، روپوش سفید و اساتید دوست‌داشتنی.. میدونم یه روز دلتنگ عصری مثل امروز میشم که با یکی از هم‌دانشگاهی‌هام که حتی اسمش رو هم نمی‌دونم، بدو بدو دنبال اتوبوس دویدیم و سرخوشیِ ناشی از استرس و خنده‌هامون هنوز باهامه. 

۳ نظر ۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۹:۳۸
نسیم ~

امروز ساعت ۱ ظهر به استاد گفتیم کلاس رو تعطیل کنه بریم، میترسیم در دانشگاه رو قفل کنن و گیر بیفتیم تا شب. گفتن: ببینید بچه‌ها اعتراضا داره بخشی از روتین زندگی ما میشه، عادت کنید بهش :)))))))

۰۸ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۹
نسیم ~

دبیرستانی که بودم، یه روز نمی‌دونم از چی عصبانی بودم. رو دسته‌ی صندلیم یه نقاشی کشیدم. یه چهره‌ی نصف و نیمه از یه خانوم. یه مدت بعدش باز یه جریانی پیش اومد و بهم ریختم. نشستم همون چهره رو تکمیل کردم. خیلی قشنگ شد راستش، شاید تو کل زندگیم قشنگ‌ترین چیزی بود که کشیدم. همون روز یه دوستی بهم گفت توجه کردی وقتی عصبانی هستی چقد قشنگ‌ نقاشی میکشی؟ این حرفش یادم موند. # یه پیج برای طراحی گرافیک زده بودم که قرار بود منبع درآمدم باشه. از اواخر شهریور که همه‌چیز بهم ریخت، دیگه تمرکز طراحی نداشتم. فیلترینگ هم که عملا کسب و کارهای اینترنتی رو تعطیل کرد و نیازی به نمونه‌کار نداشتم فعلا.. # دیشب و امروز که اخبار رو می‌خوندم، خیلی بهم ریختم. کل روز خودمو مشغول جزوه نوشتن، آشپزی، خرید و .. کردم؛ ولی آروم نشدم. دفتر طراحی‌م رو که در کمال تعجب همراه خودم آورده بودم برداشتم، یه بریف پیدا کردم، طراحی لوگو یه گالری ماشین بود. ۳ تا اتود در عرض یک ساعت کشیدم. خوب بود و میدونستم برای پشتیبان بفرستم تایید میشه.ورق زدم صفحه‌ی بعد، بریف دوم رو گذاشتم جلوم. طراحی لوگو برای یه سالن زیبایی. ۳ تا اتود در عرض ۴۵ دقیقه. از بهترین نمونه‌کارهایی که تو این یک سال کشیده بودم. # برای منی که هر هفته روی یک بریف کار می‌کردم، شاهکار بود کار امشبم. و مهم‌تر از اون اینکه، بله واقعا توی عصبانیت، تمام حسم رو میتونم روی کاغذ پیاده کنم. عصبانیت و هنر؟ برای خودم عجیبه این مکمل.. آروم که نه.. این روزا آرامش رو از کجا میشه پیدا کرد؟ یکم حالم متعادل‌تر شد..

۱ نظر ۰۷ آبان ۰۱ ، ۲۳:۴۰
نسیم ~

۴۰ روز از روزی که همه‌چیز تغییر کرد گذشت. هیچ‌چیز عادی نشد. به اندازه‌ی روزهای اول خشم و غم و امید جریان داره و روتینِ زندگی‌ها تغییر کرده. کلاس‌های دانشگاه - بجز سشنبه‌های ژنتیک - غیرقابل تحمله و به قول رامش با فحاشی‌های پس و پیشش سپری میشن. # دلم روتین و امیدهای کوچیکم رو می‌خواد و نمی‌خواد؛ می‌خواد چون انگار چیزی رو گم کردم، نمی‌خواد چون امید به تغییر باعث میشه کوچیک بنظر بیان و دلم می‌خواد اهدافم هم تغییر کنن و برای مدل دیگری از زندگی و جامعه برنامه‌ریزی‌ و انتخاب بشن. # زندگی توی خونه‌ی مجردی رو دوست دارم، و میدونم خوابگاهی شدن یا بدتر از اون، به خونه برگشتن، چقدر میتونه سخت باشه برام؛ همونقدر که تابستون سخت می‌گذشت. # یه پسری از هم‌کلاسی‌ها ظاهرا روم کراش زده، و در تلاشم کوچکترین حرکت‌هاشو خنثی کنم. نمی‌خوامش، از رابطه‌ی همکلاسی-دانشگاهی بدم میاد و نمیخوام به پسرهایی بجز همشهری‌های خودم اعتماد کنم؛ حداقل چیزی که راجع‌به اونها می‌تونم از اول اول بدونم اینه که خانواده‌شون چجور خانواده‌ایه، چیزی که تو شهرهای بزرگ راحت نیست. # دیشب از لای درِ نیمه‌باز بالکن، دوتا شعار مرگ بر دیکتاتور همراه با اهالی مجتمع دادم و تا لحظه‌ای که توی مستراح مسواک میزدم منتظر بودم در هال رو بشکنن و بیان خفتم کنن. حتی صدای باز شدن در بالکن مدام تو سرم می‌پیچید. کاش جرئت بدون شال بیرون رفتن رو پیدا کنم. چند روزه خیلی بهش فکر می‌کنم.

۰۵ آبان ۰۱ ، ۲۳:۱۶
نسیم ~