موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

بهار امسال، ایام امتحانات پایان ترم بود که یه تخفیف تپل از بهترین فست‌فودیِ این منطقه به تورمون خورد و خودمون رو مهمون کردیم؛ اونموقع فکر می‌کردم هرگز بهتر از برگر ۹۰ هزار تومنی با نون مک‌دونالدش، چیزی پیدا نمیکنم. امشب، روبروی همون فست‌فودی، یه وانت بود متعلق به یک خانواده، که ساندویچ میفروختن. خانوم خانواده، پشتِ وانت بساط گاز و باگت و سس‌خرسی چیده بود، آشپزی میکرد و همبرخونگی‌های ۴۵ هزارتومنی‌ش از لذیذترین برگرهایی بود که تا به این‌جای زندگیم خورده بودم. همسرش کنار یه یخچال کوچولو - که من نمونه‌ش رو فقط توی بازاروکیل و بازارهای بندر دیدم-  نوشیدنی‌های تگری میفروخت. دخترشون که ۱۷،۱۸ ساله‌ست هم، برای حساب‌کتاب کنارشون بود. امشب زیر نور کمرنگِ بالای سرمون، پول‌هایی که روشون با راپید نوشته بودم مهسا امینی، زن زندگی آزادی رو بهش دادم و خداخدا کردم بهش گیر نده. نداد. دلم پیش سمبوسه‌هاش مونده و فردا بعد از آخرین کلاسم، قبل از اینکه بیام خوابگاه و وسایلم رو بردارم، بدو بدو میرم و یه سمبوسه ازش میخرم؛ چون معلوم نیست خوابگاه بعدی چقدر از اینجا دوره و من می‌خوام بعدها با یادآوریِ زندگی دانشجوییم، مزه‌ی غذاهای وانتِ خوشمزه‌فروشی رو هم به یاد بیارم.

۱ نظر ۲۳ مهر ۰۱ ، ۰۱:۵۹
نسیم ~

یک هفته‌ای میشه که فقط روی تختم لم دادم و اخبار می‌خونم. توییتر رو زیر و رو می‌کنم؛ جنایت‌های قبلی رو یادآوری میکنن وجنایات اخیر رو ثبت. اشک‌هامو پاک می‌کنم و به نقل از حامد اسماعیلیون زمزمه می‌کنم: وقت عزا نیست که هنگامه‌ی خشم است. بجز دوبار که برای دیدنِ رامش رفتم بیرون، دیگه از خونه بیرون نرفتم. تمام حرف‌هامون حول محور اتفاقات اخیر بود. حتی از پاییز و دانشگاه هم حرف نمی‌زدیم. لپ‌تاپم بازم داره خاک می‌خوره و برنامه‌هام برای کار کردن و مستقل شدن، بازم بهم ریخت. ذهنم برای روزهای پیشِ رو سناریو می‌چینه و من و قلبم نیشخند می‌زنیم. کسی چه میدونه دنیا برامون چه خوابی دیده؟ 

۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۷:۵۸
نسیم ~

پاییز شد. اواخر شهریور چنان همه‌چیز تغییر کرد که نشمردم روزهای آخر رو. بوی شهریور رو ته ریه‌هام نفرستادم و اون حس و حالِ جادوییِ اواخر شهریور، ترکیب خیالبافیِ روزهای پیش‌رو و خاطره‌بازیِ پاییزِ سال‌های قبل رو لمس نکردم. اسم پررنگ مهسا امینی، تلخیِ اختلاف نظرِ اطرافیان، بوی خون، مشت‌ها و شعارها... پاییز شد. پژواکِ دختر غریب کرد توی دنیا پیچیده؛ دیگه حتی صدای خش‌خش برگ‌ها رو هم نمی‌شنویم.

۱ نظر ۰۱ مهر ۰۱ ، ۰۲:۵۷
نسیم ~