موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

۲ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

به مادرم گفتم برای ارشد قصد تغییر رشته دارم و کنکور هنر میدم.
حق به جانب پرسید: تو که می‌خواستی اینجوری کنی، چرا اینهمه هزینه پای من گذاشتی برای لیسانست؟ # من؟ من هزینه گذاشتم مادر من؟ وقتی سال ۹۷ با ترس و لرز مسیری که دوسش داشتم رو انتخاب کردم و اونقدر ته دلم رو خالی کردین که آینده‌ای برای خودم نمیدیدم؛ وقتی از طرز لباس پوشیدن تا حقوق و جایگاه اجتماعی صنفِ خودت برای من بُت ساختی و علنا گفتی هر انتخاب و وجودی جز این بی‌ارزشه، راه دیگه‌ای داشتم؟
حتی روز ثبت‌نام هم دست از سرم برنمی‌داشت. یادمه یکی از کارکنان بی‌نزاکت دانشگاه اومد باهاش لاس بزنه، یه چیزی در مورد خوشتیپ بودنش گفت. مادر منم نه گذاشت نه برداشت، با نگاه چپ‌چپ زیرچشی‌ش همینو پُتک کرد تو سر ما که: منم بهش میگم علوم‌پزشکی‌ها متفاوتن، تو کتش نمیره و پاشو کرده تو یه کفش که عکاسی، عکاسی! یک هفته بعدش تصمیم به انصراف گرفتم و از خوشحالی رو پا بند نبود، اونقدری که با ذوق می‌گفت: زنگ بزنم به خاله‌ت بگم که میخوای انصراف بدی؟ # خدایا. حتی یادآوری‌شم دیوانه‌م میکنه. بعد بهش برمیخوره و میگه من چه حمایتی نکردم؟ رفتی و خودت برگشتی :))) ... # حرف‌هایی که بعد از اعلام تصمیمم برای تغییر رشته زد رو گذاشتم به پای ناهمگونی هورمون‌هاش؛ هرچند که توی اتاقم خیلی گریه کردم. خودمو ثابت کردم، درآمد داشتنم، علاقه‌م، و موفقیت‌های ریز ریزم رو شاهده؛ چرا حمایت نمیکنه؟ چرا نمیگه مطمئنم موفق میشی؟ در صورتی که.. من می‌دونم چقدر زندگی و تصمیماتم راه رو برای برادر کوچکم هموارتر میکنه.. اما خودم سهمی از اون روشن‌بینی ندارم. # البته دیشب که پسرخاله‌م گفت تابستون برو فرهنگ‌ارشاد و از کلاس‌های موسیقی استفاده کن، مامان قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت: کارش رو شروع کرده و درگیر کلاس‌های دیگه‌ست، واقعا هرکی به هرکاری علاقه داشته باشه، هرکاری هم بکنی آخرش برمیگرده همونجا. و خب این.. یه روزنه نوری بود برام که شاید تو روی من چیزی نگه، اما ته دلش قبول کرده یه چیزایی رو. # به هر حال، قبلا یه بچه‌ی ۱۸ ساله‌ی بی‌تجربه بودم که خودش رو اونقدری به خودش ثابت نکرده بود که حرف‌های دیگران نترسونش. الان اما، ماجرا فرق میکنه. من دیگه نمی‌ترسم ؛ اما دلخوشیِ من تو سختی‌ها و نور راهم توی شروع‌ها، چی می‌تونه باشه جز حمایت عزیزانم؟.. ولی .. بازم.. بازم نق نمی‌زنم. شرایط بهتر شده. با ترس هیچ‌جوره نمیشد قدم از قدم برداشت اما بدون حمایت دیگران، چرا. میشه. # با درآمدم تا اینجا، یه ستاره طلایی کوچولو خریدم و انداختم گردنم که منو یاد آسمونِ آرزوهام و چشمک زدنِ ستاره‌های آرزوهای برآورده شده و نشده بندازه؛ و با باقی‌ش هم، کتاب‌های ارشد هنر رو می‌خرم. فکر اینکه شب‌های تابستون و پاییز پشت میزم بشینم و نقد ادبی بخونم و تست بزنم، هزار هزار ستاره‌ی چشمک‌زنون دیگه رو تو دلم روشن میکنه..

 

۲ نظر ۱۷ تیر ۰۲ ، ۲۲:۲۲
نسیم ~

بعد از دوران دبیرستان که جای خالی بابا رو موقع خوندن درس ادبیات احساس می‌کردم، دومین جایی که نبودنش به چشم اومد سال کنکورم بود؛ ایام نوروز خونه‌ی خالم بودم و با دخترخالم اردو مطالعاتی می‌رفتیم. شب‌ها که خانواده‌ی بچه‌ها دنبالشون میومدن، پدر و مادرا با تحسین و دلسوزی منتظر بچه‌هاشون می‌موندن؛ اونجا غم دنیا به دلم می‌ریخت که من بابا ندارم. که مامان شرایطشو نداره که بیاد دنبالم، ببوسم، خستگی‌هامو در کنه و بگه مطمئنه نتیجه زحماتم رو می‌گیرم. # ۴ سالی از اون ماجرا گذشت؛ سال سوم لیسانسم و آخرین روز ترم ۶ که خوابگاه بودم، پدر دوستم اومد دنبالمون، وسایلمون رو بار زدیم و برگشتیم خونه. تمام مدتی که بابت حجم وسایلم معذب بودم، وقتی بین راه ناهار خوردیم، وقتی زیر سایه‌ی درخت‌های سیب بین راه نشستیم و خاله زهرا گفت بابای سمن خیلی دوسش داره، هزار برابر بیشتر از من که مادرشم، برای بار سوم توی زندگیم قلبم از نبودن بابام تیر کشید. (-البته که از ریزه خاطرات و حسرت‌ها فاکتور گرفتم-)

رسیدم خونه. دراز کشیدم روی تخت. پنجره و در ورودی بازه و نسیم خنک توی خونه جریان داره. صدای جریان یک زندگی آروم از بیرون میاد و من مثل همیشه چشم‌هامو می‌بندم: یک ماشین تو یک جاده‌ی پرپیچ‌و‌خم کوهستانی رو به غروب میره و شهر رو پشت سر می‌ذاره‌ .. # یک ماه بود که این صداهای آشنا رو نشنیده بودم و حتی یادم نبود که چقدر دلتنگم. # دلم تنگ‌ نشده بود و دوست نداشتم برگردم. الان میفهمم چقدر نیاز داشتم به این ریکاوری اساسی، به خونه بودن، دراز کشیدن روی تخت‌ توی حیاط، زیر آسمون پرستاره‌ی کوهستان و فرستادنِ هوای پاک و خنکش به عمق ریه‌هام. اونهم در حالی که ابی هزار و یک شب می‌خونه:

تو رو باید مث ماه رو قله‌ها نگاه کرد

باهرچی لب تو دنیاست تو رو باید صدا کرد..

۲ نظر ۱۷ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۱
نسیم ~