موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

درنای امید به ایران رسید.

پنجشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۱۶ ب.ظ

۴۰ روز از روزی که همه‌چیز تغییر کرد گذشت. هیچ‌چیز عادی نشد. به اندازه‌ی روزهای اول خشم و غم و امید جریان داره و روتینِ زندگی‌ها تغییر کرده. کلاس‌های دانشگاه - بجز سشنبه‌های ژنتیک - غیرقابل تحمله و به قول رامش با فحاشی‌های پس و پیشش سپری میشن. # دلم روتین و امیدهای کوچیکم رو می‌خواد و نمی‌خواد؛ می‌خواد چون انگار چیزی رو گم کردم، نمی‌خواد چون امید به تغییر باعث میشه کوچیک بنظر بیان و دلم می‌خواد اهدافم هم تغییر کنن و برای مدل دیگری از زندگی و جامعه برنامه‌ریزی‌ و انتخاب بشن. # زندگی توی خونه‌ی مجردی رو دوست دارم، و میدونم خوابگاهی شدن یا بدتر از اون، به خونه برگشتن، چقدر میتونه سخت باشه برام؛ همونقدر که تابستون سخت می‌گذشت. # یه پسری از هم‌کلاسی‌ها ظاهرا روم کراش زده، و در تلاشم کوچکترین حرکت‌هاشو خنثی کنم. نمی‌خوامش، از رابطه‌ی همکلاسی-دانشگاهی بدم میاد و نمیخوام به پسرهایی بجز همشهری‌های خودم اعتماد کنم؛ حداقل چیزی که راجع‌به اونها می‌تونم از اول اول بدونم اینه که خانواده‌شون چجور خانواده‌ایه، چیزی که تو شهرهای بزرگ راحت نیست. # دیشب از لای درِ نیمه‌باز بالکن، دوتا شعار مرگ بر دیکتاتور همراه با اهالی مجتمع دادم و تا لحظه‌ای که توی مستراح مسواک میزدم منتظر بودم در هال رو بشکنن و بیان خفتم کنن. حتی صدای باز شدن در بالکن مدام تو سرم می‌پیچید. کاش جرئت بدون شال بیرون رفتن رو پیدا کنم. چند روزه خیلی بهش فکر می‌کنم.

۰۱/۰۸/۰۵
نسیم ~