موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

بعد از دوران دبیرستان که جای خالی بابا رو موقع خوندن درس ادبیات احساس می‌کردم، دومین جایی که نبودنش به چشم اومد سال کنکورم بود؛ ایام نوروز خونه‌ی خالم بودم و با دخترخالم اردو مطالعاتی می‌رفتیم. شب‌ها که خانواده‌ی بچه‌ها دنبالشون میومدن، پدر و مادرا با تحسین و دلسوزی منتظر بچه‌هاشون می‌موندن؛ اونجا غم دنیا به دلم می‌ریخت که من بابا ندارم. که مامان شرایطشو نداره که بیاد دنبالم، ببوسم، خستگی‌هامو در کنه و بگه مطمئنه نتیجه زحماتم رو می‌گیرم. # ۴ سالی از اون ماجرا گذشت؛ سال سوم لیسانسم و آخرین روز ترم ۶ که خوابگاه بودم، پدر دوستم اومد دنبالمون، وسایلمون رو بار زدیم و برگشتیم خونه. تمام مدتی که بابت حجم وسایلم معذب بودم، وقتی بین راه ناهار خوردیم، وقتی زیر سایه‌ی درخت‌های سیب بین راه نشستیم و خاله زهرا گفت بابای سمن خیلی دوسش داره، هزار برابر بیشتر از من که مادرشم، برای بار سوم توی زندگیم قلبم از نبودن بابام تیر کشید. (-البته که از ریزه خاطرات و حسرت‌ها فاکتور گرفتم-)

رسیدم خونه. دراز کشیدم روی تخت. پنجره و در ورودی بازه و نسیم خنک توی خونه جریان داره. صدای جریان یک زندگی آروم از بیرون میاد و من مثل همیشه چشم‌هامو می‌بندم: یک ماشین تو یک جاده‌ی پرپیچ‌و‌خم کوهستانی رو به غروب میره و شهر رو پشت سر می‌ذاره‌ .. # یک ماه بود که این صداهای آشنا رو نشنیده بودم و حتی یادم نبود که چقدر دلتنگم. # دلم تنگ‌ نشده بود و دوست نداشتم برگردم. الان میفهمم چقدر نیاز داشتم به این ریکاوری اساسی، به خونه بودن، دراز کشیدن روی تخت‌ توی حیاط، زیر آسمون پرستاره‌ی کوهستان و فرستادنِ هوای پاک و خنکش به عمق ریه‌هام. اونهم در حالی که ابی هزار و یک شب می‌خونه:

تو رو باید مث ماه رو قله‌ها نگاه کرد

باهرچی لب تو دنیاست تو رو باید صدا کرد..

۰۲/۰۴/۱۷
نسیم ~

نظرات  (۲)

انقدر تو خوب توصیف میکنی، من هر بار حس میکنم اونجام

پاسخ:
زن، کجا غیبت زده؟ چرا نمینویسی؟ اینستام که نیستی انگار
۲۱ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۵۵ می‌نویسم از خودم

عزیزم چقدر غمت برام آشناست

هیچ کس نمیفهمه که از دست دادن مثل سُر خوردن یه سنگ ریزه از قله کوه برفیه. هر روز بزرگ و بزرگتر میشه. اما نه بزرگتر از توان ما :)