موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

موهای بلند، قصر کوتاه

هرکس تو مشتش یه ستاره داره برای روشن‌تر کردنِ جهان

موهای بلند، قصر کوتاه

باید خندید و گریست
عشق ورزید
لذت برد و رنج کشید
با نوسانی بسیار در طول حیات..
به گمان من، انسان یعنی همین.

منوی بلاگ

حجم احساسات منفی‌ای که در دی‌ماه زندگی کردم به قدری بالا بود که نمی‌تونستم چیزی بنویسم.

دخترک خشمگین درونم فریاد می‌کشید که من مقصر نیستم. من سعی کردم با همه‌چیز کنار بیام. من این مردک یه‌لاقبا رو تحمل کردم فقط بخاطر مادرم. اون نمیخواد، بیشعوره، بی‌شخصیته، خودشیفته و پرادعاست و نتونست روی حرف‌ها و وعده وعیدهاش بمونه. اون لقمه گنده‌تر از دهنش برداشت و مثل خر موند تو گل. مادرم بدترین اشتباه زندگیش رو کرد، مادرم نباید تا وقتی من و برادرم مجرد بودیم ازدواج می‌کرد، مادرم نباید با کسی که انقدر از نظر فرهنگی و خانوادگی از ما پایین‌تره ازدواج می‌کرد.

دخترک غمگین درونم با گریه می‌گفت مادرم عزیزترین شخص زندگی منه و می‌دونم که توی احوال ناخوشِ این روزهاش، خواسته و ناخواسته به قدر خودم مقصرم. مامان برای هزارمین بار به خودش و بقیه ثابت کرد اولویت اول و آخرش بچه‌هاشن نه خودش و من هیچوقت به این اندازه از خودم، از وجودیت و نفس کشیدنم متنفر نبودم. کاش نبودم و بخاطر من مجبور نبود قید زندگی دلخواهش رو بزنه. انگار همه‌ راه‌ها بن‌بست و همه‌ی روزهای پیش‌رو تاریکن...

دخترک منطقی درونم می‌گفت از دل این روزها و این لحظات تصمیماتی می‌گیریم که شاید در حالت عادی، آسایش خونه رو ترجیح می‌دادیم و خودمون رو بخاطرش به زحمت نمی‌نداختیم. ما الان دلیل قانع کننده‌تری برای رفتن از خونه و ساکن شدن توی شهر دیگه‌ای داریم. می‌تونیم شغل دلخواهمون رو داشته باشیم و اون شروعی که منتظرش بودیم، همینجا باشه. می‌دونم که اگر بخوام بمونم، اولویت خودمم و کسی که قرار نیست اذیت بشه خود منم. مادرم همین الان هم داره بال‌بال میزنه که نکنه من بخاطر این شرایط حرف از رفتن میزنم. اما وقت رفتنه. شاید  قبلا یک دلیل داشتم و اون استقلال بود؛ اما الان استقلال + مادرم انگیزه‌ی قوی‌تری برای تحمل فراز و نشیب‌های مسیر پیش‌روعه...

۲۵ دی ۰۳ ، ۲۱:۵۴
نسیم ~

هیچوقت توی زندگیم، به این اندازه حس ناشی‌گری نداشتم. من توی تمام مواردی که چند ماه اخیر روشون تمرکز کردم، ناشی‌ترینم. راستش... هیچوقت انقدر نترسیده بودم!

اونقدر که باید روی محتوای تئوری کنکور که ۲ ماه دیگه برگزار میشه مسلط نیستم. حتی نمی‌دونم مبحث هنر و تمدن اسلامی برام چه خوابی دیده! توی تمرین‌های طراحی کاراکتر و فضاسازی شبیه یه طفل ۲ ساله‌م که برای اولین‌بار مداد گرفته دستش و هیچ درکی از قرینه‌سازی و بعد و حجم نداره؛ این درحالیه که این طفل دو ساله حدود ۵ ماه دیگه کنکور عملی داره! توی تولید محتوای پیجم، هنوز نفهمیدم چه مدل ویدووئی می‌فروشه یا چه مدل ویدوو بازدید بیشتر میگیره؛ بماند که همین پیج رو هم برای کمال‌گرا نبودن (!) ساختم و با ساده‌ترین و ناشیانه‌ترین مهارت ممکن دارم پیش میرم: احساس می‌کنم زشت‌ترین و بی‌خودترین و کم‌طرفدارترین تصویرسازی‌های دنیا رو دارم.
اشک میریزم، ناامید و خسته میشم و در یک طیف کاملا سینوسی قدم برمی‌دارم. می‌دونم جایی که الان هستم، پر شدن صفحات برنامه‌ریزی روزانه با درس و کار در مسیر دلخواه خودم، شرکت در کلاس‌های مختلف به عنوان هنرجو و داشتن تجهیزات، روزی آرزوم بود‌. حتی تمرینی که استاد روحی رفع‌اشکال کرد و هزار ایراد اساسی داشت، حین انجام دادنش از خوشی روی ابرها بودم: من می‌تونم تخت و لیوان و ماشین بکشم! من توانایی اغراق و خلق کردن دارم!

ته دلم می‌دونم اشک ریختن برای مسیری که خودم انتخاب کردم، هزار بار شیرین‌تر از مسیر راحت کارمندی‌ایه که حالم باهاش خوب نبود. پشت میزتحریر می‌شینم و برای هنرجوی تازه‌قدم درونم می‌نویسم: دستتو محکم‌تر می‌گیرم و قول میدم اگر صبورتر باشی، ۵ سال آینده‌مون دیدن داره.

اشکم رو پاک می‌کنم و دفتر طراحی رو باز می‌کنم که باز هم ناشی‌گری رو تمرین کنم.

یاد یاسمن سیاری می‌افتم: کسی که جرئت ضعیف بودن نداره، افتخار پیشرفت کردن هم نصیبش نمیشه.

۲۵ آذر ۰۳ ، ۰۰:۱۳
نسیم ~

تمام آبان، در تلاش برای سازگاری گذشت. تنش بین من و عضو جدید خانواده - باید اسم جدید پیدا کنم براش چون دیگه جدید محسوب نمیشه- توی شدیدترین حالت خودش بود. البته نه با بحث و حرف، که با قهر و بچه‌بازی‌های یک خر در کالبد انسان. این آدم برای من مرد و تمام شد و تنها چیزی که می‌دونم اینه که توی اوج تنفرم هم معتقدم مادرم تصمیم درستی برای زندگیش گرفت؛ من یک روز از خونه میرم و انتخابش به من ربطی نداره.

برنامه‌ریزی‌های روزانه با صفحات تاریخ‌هنر و نقد ادبی، تمرین‌های کلاسی و ساخت ویدوو برای پیجم پر می‌شد. نتیجه ندیدن سخت بود و ادامه دادن با حال بد سخت‌تر. اما چاره چیه؟ تنها تفریحم این بود که بعد از ظهر‌ها مشتم رو پر می‌کردم از بن‌کوهی‌های خوش‌عطری که مامان و همسرش از جنگل‌های بلوط اطراف چیده بودن؛ پتوی سبز رو بر‌می‌داشتم و با تخته‌سنگی که از حیاط پشتی پیدا کرده بودم، توی حیاط کنار حوض، زیر نور کم‌جون پاییز می‌نشستم؛ هم‌زمان که طعم خوش بن‌ رو مزه‌مزه می‌کردم و هسته‌هارو می‌شکوندم، با صدای فرامرز اصلانی مست می‌شدم و به این فکر می‌کردم پاییز سال آینده می‌تونم همینقدر کوهستان رو زندگی کنم؟ چقدر به میوه‌هاش، هوای سرد و پاکش و آدم‌هاش نزدیکم؟ گفتم آدم‌ها.. الان که فکرش رو می‌کنم ارتباطم با آدم‌ها در کمترین حد خودشه. در حقیقت ظرفیت روانی‌م نزدیک به صفره؛ توی ارتباطم با هرکسی دنبال یک بهونه‌ برای بریدن می‌گردم؛ از همسر مامان که توی یک خونه زندگی می‌کنیم گرفته تا خاله‌ها، دوست‌های قدیمی و هم‌کلاسی‌های سابق. اینطور بگم که تنها موجودات زنده‌ای که باهاشون در ارتباطم مادرم و دوست صمیمیم هستن. راستش، ناراحت که نیستم هیچی، با اندکی عذاب‌وجدان خوشحال هم هستم. دلم می‌خواد اون صمیمیتی که بود از بین بره و دفعه بعدی که با همه‌ روبرو می‌شم، ورق زندگی‌م در خیلی از موارد برگشته باشه. به سالی یک‌بار دیدن و دوری و دوستی بیشتر معتقدم. دلتنگ هیچ خاطره‌ای هم نیستم و با شناختی که از خودم دارم، دلتنگ‌هم نخواهم شد. هر برحه‌ای از زندگی، آدم‌ها و ارتباطات خودش رو می‌طلبه و انتخاب این روزهای من، حداقل معاشرت‌ها در باکیفیت‌ترین حالت خودشه: مسیر جاده‌ی باغات و قدم زدم با رفیق شفیق قدیمی‌م و صحبت‌های بی‌پایان از دغدغه‌های تماما مشترکی که این روزها داریم.

۳۰ آبان ۰۳ ، ۱۸:۵۴
نسیم ~

۲۳ مهر نوشتم:

تنها کار مفیدی که توی مهرماه کردم، زنده موندن بود: پر بود از حال بد، زمین خوردن و رکود. دوپامین بیشتری برای بقا در آبان‌ماه نیاز دارم.

بذار با جزئیات بگم..

شروع ماه اینجوری شد که ۴ روز دوران pmsم رو خونه‌ی خاله و با نگهداری از تخم‌جن ۲.۵ ساله‌ش و کارهای خونه‌داری گذروندم و روز آخر رسما فرار کردم؛ اواسط ماه پر بود از بی‌انگیزگی‌های کاری و مهارتی؛ و غول مرحله آخر ماه دعواها و اعصاب‌خوردی‌های بیخود خانوادگی از طرف مردی بود که ۴۰ سال سن داره اما شعور و تربیت خانوادگیش از یک پسر ۴ ساله فراتر نرفته و حتی کار به جایی رسید که به رفتن از خونه و خوابگاه ساکن شدن فکر می‌کردم.
ولی خب! من هنوز زنده‌م حروم‌زاده‌ها!
سعی کردم سینه‌خیز هم که شده پیش ببرم برنامه‌های کلاسی-کاری رو. اون وسطا تصمیمات جدیدی که فکرش رو هم نمی‌کردم گرفتم، من باب ثبت‌نام برای ارشد! اونهم رشته‌ی دلخواهم که پارسال بخاطر ترس از کنکور عملی و دانشگاه راه دور، سمتش نرفتم. فکر می‌کنم بخاطر کنکور هم که شده کلاس‌ها، سبک‌ها و در کل تمرینات رو خیلی جدی‌تر میگیرم و در مدت زمان کوتاهی پیشرفت خوبی می‌کنم. می‌دونم اگر بحث بازه‌ی زمانی نبود، سمت خیلی از یادگیری‌ها اونهم به این فشردگی، اصلا نمی‌رفتم. پس، فکر قبول نشدن دردناکه اما خب.. بی دستاورد هم نیست برام.
حس عذاب وجدان و حس نون‌خور اضافی بودنم گاهی عود میکنه اما می‌دونم چطور خودم رو آروم کنم. با فکر کردن به اینکه خدا و خرما رو باهم نمیشه داشت و جلب رضایت بقیه در توانم نیست، خیلی هنر کنم خودم از خودم راضی باشم! به خودم یادآوری می‌کنم شاغل نبودن الانم بخاطر اینه که بخاطر رضایت بقیه و حرف مفت نشنیدن رفتم و ۴ سال سر کلاس‌هایی نشستم که ذره‌ای علاقه نبود و یک کلمه از محتوای اون جزوات رو به یاد ندارم الان! پس الان انتخابم شنیدن حرف مفته و پیش بردن برنامه‌های خودم، نه تحسین و عذاب!
سعی می‌کنم از زندگی کردن توی این شهر کوچیک کوهستانی نترسم. راستش جریان زندگی انقدر آرومه که فکر سالها اینجا کار کردن حتی به شرط داشتن خونه مستقل، برام عذاب‌آوره. بخاطر همین مدام به خودم یادآوری می‌کنم که نهایتا یک‌سال دیگه اینجایی، پس لذت ببر: هر روز زیر نور خورشید می‌مونم و هوای تازه رو می‌فرستم ته ریه‌هام و طبیعت اطرافم رو با چشم‌هام جرعه جرعه می‌نوشم. با مادرم یا فا، پیاده‌روی می‌روم و از قدم زدن توی خیابون‌های این شهر لذت می‌برم.

از فردا درس خوندن رو شروع می‌کنم. امیدوارم اونچه که آرزو دارم، برام خیر باشه.

۲۷ مهر ۰۳ ، ۲۰:۳۳
نسیم ~

صدای قدم‌های پاییز میاد. هوا داره سرد میشه؛ شب‌ها در و پنجره‌ها رو می‌بندیم و گمونم حداکثر ده روز دیگه بخاری‌ها رو روشن کنیم. # هر سال، شهریورماه، این بهشت کوهستانی به تکاپو میفته. مستم از طعم انگور و بوی گردوی تازه. بعد از ظهرها مامان و خانومای همسایه توی حیاط دور هم جمع میشن و گردو پوست میگیرن و از هر دری حرف میزنن. چای دم می‌کنم و در جعبه شیرینی رو برمی‌دارم و تعارف می‌کنم. پوست خوش عطر گردو دست‌هام رو سیاه کرده؛ خانوما سر به سر به سرم می‌ذارن: دیگه دانشجو نیستی بخوایم راهیت کنیم شهر و حواسمون به چیتان پیتان کردنت باشه، باید کمکمون کنی :)

شهریورماه از اونچه توقع داشتم، بهتر سپری شد.
با دخترخالم به این نتیجه رسیدیم زندگی کردن با خونواده بعد از تجربه مستقل بودن دوران دانشجویی آسون نیست و برای داشتن روحیه‌ی بهتر حین درس خوندن و کار کردن، زندگی تو شهر بزرگ تصمیم بهتریه و انتخابمون، شهر دانشجوییِ من بود. صبح علی‌اطلوع یکی از روزهای شهریور بیدار شدم و ۹ صبح به مقصد رسیدیم. حدود ۵ خوابگاه دیدیم ولی هیچکدوم پسند نشد. برگشتیم و هنوز هم دو به شک بودیم اما در نهایت تصمیم بر نرفتن شد. # این سفر کوتاه، دو دستاورد داشت! اول خوش‌گذرونی و عوض شدن حال و هوامون بود؛ توی رستوران سنتی ناهار خوردیم، شهرکتاب رفتیم و تهشم با یه آیس‌لته تا ترمینال دویدیم.دوم مقایسه‌ای بود که تو ذهنمون شکل گرفت و باعث شد قدردان خونه‌هامون بشیم! حداقل برای من که اینطور بود.

درنهایت، با جهان اطرافم به صلح رسیدم و همه‌چیز رو پذیرفتم. با عضو جدید خونه در صلح و سلامت به سر می‌برم و فهمیدم علی‌رغم تفاوت‌ها می‌تونیم همدیگه رو یاد بگیریم و کنار هم‌خوشحال باشیم و حتی خوشحال باشم از بودنش. خونه بودن رو دوست دارم و ذوق میکنم از اینکه اولین سالیه که بدون دغدغه‌ی کنکور و دانشگاه، می‌تونم تو شهر چهارفصل خودم، پاییز رو زندگی کنم و ازش لذت ببرم. # گمونم، همه چیز از پذیرش میاد. وقتی میبینی نمیخوای/نمی‌تونی چیزی رو تغییر بدی و سعی میکنی روی زیبای قضایا رو ببینی و با زندگی قهر نکنی.

کلاس‌هام رو پیش میبرم و عشق می‌کنم از لحظه لحظه‌ی این مسیر! مادرم هم بالاخره این تصمیم رو پذیرفت، و به بخش امید و روحیه دادنش هنگام افت انرژیِ من هم رسیدیم! می‌دونم براش آسون نیست. تعریفش از شغل و امنیت شغلی با انتخابی که من دارم بسیار متفاوته اما خوشحالم که سعی کرد بپذیره و بهم اعتماد کنه. # من هم سعی کردم کمالگرایی نکنم و با همین سطح از دانسته‌ها، بتونم ازش درآمد داشته باشم. اول این مسیرم و می‌دونم تا یکی دوماه آینده اوضاع خیلی بهتر خواهد شد!

تنها بخش ناخوشایند شهریور، دوستانم بودن. حس می‌کردم تحمل حرف‌های خاله‌زنکی، رقابت‌ها و حسادت‌های زیرپوستی رو ندارم. ترسیدم از عادی شدن شنیدن یه‌سری حرف‌ها و قضاوت‌ها. واتسپ و پیج شخصی‌م رو دی‌اکتیو کردم و از این قطع ارتباط لذت می‌برم. امیدوارم حالاحالاها ادامه‌دار باشه و تمرکزم همینجوری، صد در صد روی خودم باشه.

فردا دوباره راهی شهر دانشجویی میشم ولی قراره زود برگردم. برای پاییز برنامه‌های بسیار و جدیدی! دارم و بی‌صبرانه منتظرم روی کاغذهای برنامه‌ریزی مکتوب‌شون کنم و دستاوردها، تجربیات و امید و ناامیدی‌های جدیدی رو تجربه کنم.
زنده‌بادزندگی.

۲۹ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۵۲
نسیم ~

استوری‌های قبولی ارشد هم‌کلاسی‌هام، گنگره شرکت کردن‌شون و کلا هرچیزی مربوط به رشته‌ی کارشناسی‌م می‌بینم، دلپیچه‌ی احساسی می‌گیرم. مامان از وقتی مطمئن شده قرار نیست سمت آزمایشگاه برم، از موفقیت‌ها و برنامه‌ریزی‌های کوچیکم نه تنها خوشحال نمیشه، که مشخصه اونم دلپیچه می‌گیره. تنها شانسی که آوردم اینه که بحث‌های خانوادگی سر ارث و میراث پدری‌شون انقدر بالا گرفت که دایی‌م تا صد کیلومتری ما رد نمیشه؛ وگرنه اظهار لطف زیادش (!) نسبت به چنین تصمیمی قبلا هم شامل حالم شده بود و ترس از تکرارش می‌تونست وادارم کنه شب‌ها هم با روپوش سفید بخوابم.
توی همین هفته‌ی اخیر، شبی که یکی از تمرین‌ها رو تحویل استادیار دادم و ذوقش مهر تاییدی به خلاقیتم زد، انگار که مست باشم.. تا صبح پلک روی هم نذاشتم و از فکر و خیال و برنامه‌ریزی خوابم نبرد. صبح فرداش، هنوزم مست از موفقیت کوچیکم بودم و تونستم یه تصویرسازی بامزه انجام بدم و وقتی به دخترخاله‌م نشون دادم، تشویق و همراهی‌ش من رو تا ناکجاآبادِ خیال رسوند. دیگه تقریبا مطمئنم که می‌خوام توی زندگی‌م چی باشم! با چه عنوان شغلی خودم رو معرفی کنم، از چه راهی درآمد داشته باشم و زندگی ایده‌آلم قراره چه شکلی باشه! می‌دونم که فقط یک شغل در دنیاست که من رو به رویاهای بچگی‌م و ارتباطم با دنیای بچه‌ها وصل میکنه، می‌دونم فقط بخاطر انجام‌ تمرین‌های یک رشته می‌تونم تا دیروقت بیدار بمونم و بدن دردش رو تحمل کنم. دلم آدم‌های هم فکر و هم‌رشته می‌خواد. دلم رویاپردازی‌ با یک هم‌مسیر می‌خواد. یک گوش شنوا برای غر زدن حتی.
اولویت انتخاب‌رشته‌ی ارشدم رو شهر دانشجویی قبلی زده بودم و دانشگاه آزاد همونجا قبول شدم. راستش فکر کردن به هزینه‌ها پشیمونم می‌کرد اما  پولی که برای حفظ ارزشش باهاش ارزدیجیتال خریدم، اگر طبق برنامه پیش بره یه سود خوب تا اوایل پاییز بهم میده که ممکنه نظرم رو عوض کنه!
نمی‌دونم دنیا برام چه خوابی دیده، اما دلم زندگی دانشجویی می‌خواد و دوری از خونه. هم برای دور بودن از این عضو جدید نکبتی خونه که هر روز بیشتر حالم از خودش و تفاوت‌های سرسام‌اورش با ما بهم می‌خوره و از ته دل دلم می‌خواد از این عقب‌مانده دور باشم. هم دوری از مادرم که دلم نمیخواد نارضایتی‌ش رو ببینم.

دلم می‌خواد برم یک گوشه‌ی دنیا دور از همه‌ی آدم‌های آشنا، بدون دیدن نارضایتی‌ توی چهره‌شون و لبخندهای فیک‌شون موقع آرزوی موفقیت که می‌دونم هم‌زمان دارن فکر می‌کنن دست کمی از یک ابله ندارم؛ و برای ساختن آجر به آجر زندگی ایده‌آلم تلاش کنم!

۰۷ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۳۹
نسیم ~

مردادماه، با رفت و آمدهای هفتگی به شهر دانشجویی سپری شد؛ تجربه گرم‌ترین تابستان عمرم با تلفیقی از بدوبدوهای تمام نشدنی بین دانشکده‌ها برای گرفتن امضاهای فارغ‌التحصیلی.
امروز صبح که توی تندشیب‌ترین (!) خیابون دانشگاه به سمت دانشکده می‌رفتم، نگاهی به اطرافم انداختم و با خودم فکر کردم احتمالا آخرین باریه که اینجا قدم می‌زنم؛ و همیشه می‌دونستم که دلتنگ میشم. چون علی‌رغم خنثی بودنم نسبت به رشته‌ی تحصیلیم و ارتباط نگرفتن با درس‌ها، اتفاقات خوب کم نبودن! شاید چون بی‌خیالی و بی‌مسئولیتیِ ناشی از عدم‌علاقه به این رشته باعث میشد توی هیچ موردی به خودم سخت نگیرم و بیشتر دنبال بُعد فانِ اتفاقات بودم! ضمن اینکه می‌دونستم اگر هنرجوی دانشکده‌ی هنر بودم، این حد از تشویق به پی علاقه دویدن رو از هم‌کلاسی‌ها و اساتیدم نمی‌گرفتم! تقریبا مطمئنم که برعکس می‌شد و میگفتن هنر برات نون و آب نمیشه! پاشو برو دست خودتو تو وزارت‌بهداشت بند کن. یعنی، اگرچه الان گاها به این فکر می‌کنم که من ۴ سال از زندگی دلخواهم، از سطحی از مهارت که برای درآمدزایی لازم دارم عقب موندم، اما اگر مسیر آکادمیکم با هنر شروع میشد، گمونم تمام عمر عقب می‌موندم.

گفتم اساتید.. اساتیدی که بسیار عزیز و محترم در خاطرم ثبت شدن. دکتر رضائیان، خدای تدریس و اخلاق و مدیریت کلاس! منسب استاد، بیشتر از هرکسی برازنده‌ی ایشون بود؛ دکتر زارع مهربان و باسواد و با اخلاق، دکتر کاظمی و اثبات شرفش در ایام اعتراض‌های زن‌زندگی‌آزادی، دکتر برازجانی و خاطرات محشرش از کِیس‌های اختلال‌ژنتیکی (انقدر که مدتی رویای ارشد ژنتیک‌پزشکی داشتم)، دکتر سلطانی و روزی که رفتم برای ارشد باهاش مشورت کنم؛ و بذر امید و اطمینان رو خودش توی دلم کاشت! دکتر بیگ عزیز که علاوه‌بر تدریس علوم‌پایه، در دانشکده‌ی هنرومعماری مدرس تئاتر بودن و یه روز با تعجب ازم پرسید: گرافیک؟! دختر تو اینجا چیکار میکنی؟؟! و اساتید جوون و با اخلاقی که به یاد همه‌ی این آدم‌های شریف می‌مونم.
بیشتر که فکر کردم، یادم افتاد دوستی توی دانشگاه نداشتم که باهاش خاطره بسازم و بخوام به عنوان یک آدم از این دوره‌ی قشنگ زندگیم، نگهش دارم یا ازش یاد کنم. راستش امتحان کردم اما نشد؛ گروه‌خونیِ من با هیچ اکیپی جور نبود و ارتباط‌ها رو در حد سلام‌علیک نگه می‌داشتم و تا امروز که روز آخر بود هم، پشیمون نشدم.
من از کل دروس این چهارسال، چیز زیادی یادم نمونده، اما اثبات یک مسئله و رسیدن به شناخت خودم، تا ابد یادم می‌مونه: چند روز پیش که از همه‌چیز کلافه بودم، با یکی از استادیار‌هام درد و دل می‌کردم. بهم گفت: دختر به خودت افتخار کن! خیلی‌ها توان رفتن تا آخر مسیر دلخواهشون رو هم ندارن! راست می‌گفت. چهارسال به خودم فرصت دادم در مسیری که اطرافیان (!!!) میگفتن درسته بمونم، بدون ذره‌ای ذوق و اشتیاق.
یادم نمیره که مادرم شب فارغ‌التحصیلی‌م بهم گفت پشیمون میشی و پشیمونی‌ت رو می‌بینم!هیچوقت حمایت و آرزوهای خوب برای مسیری که انتخاب کردم نداشت، هیچوقت نگفت علاقه‌داری برو جلو، بهم نگفت نترس! و علاوه‌بر نگرانی‌هایی که هر آدمی ابتدای مسیرشغلی‌ش داره، حال بد بهم اضافه کرد. اما حدس بزن چی‌شده مامان! من اون دختری که ۶ سال پیش با حال بدت از انتخاب مسیر دلخواهش ترسوندیش نیستم! چهارسال روی صندلی و کلاسی نشستم که مورد تایید تو بود. تو نه جای من زندگی کردی و نه درس خوندی! این من بودم که نمره‌ی ۱۰ و ۲۰ برام فرقی نداشتن و هرگز احساس مفید بودن نکردم! به خودم، به دختری که چهارسال زندگی دوره‌ی کارشناسیش براش کافی بود تا یاد بگیره وظیفه نداره آدم‌های زندگیش رو از خودش راضی نگه‌داره و تو این عمر نامعلوم، اگر بتونه رضایت خودش از خودش رو بگیره هنر کرده؛ به دختری که یاد گرفت حواسش باشه فقط در مسیر آرزوهاش قدم برداره تبدیل شدم و بهش افتخار می‌کنم.

۲۹ مرداد ۰۳ ، ۰۸:۵۷
نسیم ~

یک هفته از روزی که خوابگاه رو به مقصد خونه ترک کردم گذشت. از پشت سر گذاشتنِ همه‌ی اون روزها، چه خوب و چه بد خوشحالم؛ و مثل همیشه تمام حسی که به گذشته و خاطرات دارم اینه که اگر فرصتی برای دوباره زندگی کردنشون بهم بدن، نمی‌خوام به هیچ روز و لحظه‌ای برگردم.
راستش برگشتن به خونه هم اصلا کار راحتی نبود. بعد از اتفاقات و تنش‌های ایام عید، تا مدتها نتونستم برگردم. دلم می‌خواست تا حد ممکن از آدم‌ها و اون فضا دور باشم. نهایتا اواسط خرداد، بعد از دوماه به اصرار خانواده برگشتم؛ و همون موقع هم بیشتر از ۵ روز نتونستم بمونم. تحمل عضو جدید خانواده آسون نبود چون از اول دوست‌داشتنی درکار نبود و صرفا احترام بود؛ که همون احترام هم با رفتارهای ناشیانه‌ش، هم توی ایام عید در مواجه با برادرم و هم در برخورد با من وقتی که بعد از دوماه برگشته بودم، زیر سوال رفت و تلاشی برای ترمیمش نکردیم. خیلی سعی کردم کاری پیدا کنم و همونجا بمونم، اما خوشبختانه یا متاسفانه مهارت لازم برای بیگاری توی شرکت‌ها رو نداشتم.
نهایتا بازگشت همه به خونه و خونوادست و منم الان همینجام: زیر سقفی به رنگ آبی در آغوش صخره‌های کوهستان. توی این یک هفته، شاید بیشتر از هرچیزی لازم داشتم لذت‌های قدیمی رو تجربه کنم و دوباره حس کنم که خونه، خونه‌ست؛ با همون معنای گرم و صمیمیِ سابق.
برای شروع، سری به خاطراتم زدم. دلم می‌خواست تابستون‌های بچگیم یادم بیاد و کتابخونه‌ی بابا بهترین انتخاب بود. یک کتاب ۷۵۰ صفحه‌ای که دو سال از خریدنش می‌گذشت و بعد از دوبار تلاش فقط موفق شده بودم ۱۰۰ صفحه ازش بخونم رو انتخاب کردم: سایه‌ی باد - اثر کارلوس ثافون. نیاز داشتم همراه با دنیل در کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریک بارسلون قدم بزنم، هیجان زده‌شم، با شوخی های فرمین بخندم و برای پنه‌لوپه اشک بریزم؛ و توجه‌م رو کم‌کم به اطرافم بدم.

دفترم رو برداشتم و برنامه‌ریزی های کوچکی رو شروع کردم. مهم‌ترین برنامه‌های روزانه‌م شامل ۳ بخش میشه: تمرین و پیش بردن کلاسم، کتاب خوندن، و آماده کردن نمونه‌های تمرینی برای ویترین کارم. همزمان به خودم نهیب میزنم که آروم‌تر! چرا عجله‌داری؟ این مگه همون زندگی‌ای نبود که آرزوش رو داشتی؟ با حرص دنبال تیک سبز زدن کنار برنامه‌هات نباش! زندگی کن این تابستون رویایی رو: فارغ‌التحصیل شده از رشته‌ای که سعی کردی دوسش داشته باشی اما نشد، ابتدای ساختن مسیر شغلی رویایی دلخواهت پر از رنگ، تصویر و مست از هنر!

عصرها روی تخت توی حیاط دراز می‌کشم و زل می‌زنم به سقف آبی ملیح بالای سرم. منظره‌ی روبروم دامنه‌ی سبز کوه و قله‌ی نوک تیزشه؛ تکراری و آرامش‌بخش. خبری از هیاهوی کلان‌شهر سابق نیست و اغلب چیزی که سکوت رو میشکنه، شیطنت بچه‌ها حین بازی توی کوچه، صدای بال زدن کبوترها و شیطنت گربه‌ی ماده و دوتا توله‌ی مشکی و راه‌راهیه که پشت سرش راه میرن و با تعجب به من زل میزنن :)
راستش بنظرم وقتی بی‌صبرانه منتظر پاییز و شروع ارشد و برگشتن به شهر دانشجویی‌ام، با هیچ دوز و کلک و سرگرمی‌ تکراری یا جدیدی، خونه معنای سابق رو نداره. این به ماجراهای زندگیم خیلی ارتباط نداره؛ زندگی دانشجویی و استقلال نسبی‌ای که از زمین‌های خاکی خوابگاه شروع میشه، لذتی بهت میده که قلبت رو دو تیکه میکنه: تو عملا دو خونه داری و دائما دلتنگی.

۲۵ تیر ۰۳ ، ۲۱:۱۲
نسیم ~

از اردیبهشت تا تیر، چیزی از زندگی دانشجویی و خوابگاهی ننوشتم. شاید چون سختی‌ها به خوشی‌ها می‌چربید و ترجیح میدادم خاطرات بد رو ثبت نکنم. هر خصلت خوب و بد دوست‌های قدیمی هم‌اتاقی هزار برابر قبل به چشم میومد و اذیتم می‌کرد.

بهتر از هرکسی می‌دونم این دو سال تجربه‌ی زندگی دور از خونه، چقدر روی کنترل خشمم و بالا بردن ظرفیتم برای پذیرفتن عقاید اطرافیانم بدون اینکه دستم به خون کسی الوده بشه (!!!!) موثر بود! بارها تا مرز از هم پاشوندن دوستی و احترامی که بینمون بود رفتم اما نذاشتم اون تار مو پاره بشه؛ و روزی که سمن چمدونش رو برداشت، خداحافظی کرد و رفت، تازه درک کردم با لب بستنم چه لطف بزرگی در حق خودم و خاطراتم کردم!
جالب‌ترین بخش زندگی خوابگاهی سازش بود! یه جوری با همه‌چیز کنار میای که متوجه غیرعادی بودن شرایط نمیشی، مگر اینکه مهمانی خارج از خوابگاه بیاد و با هر تعجبی که بابت تک‌تک جزئیات زندگیت می‌کنه، یادت بیفته که زندگی قبل از این جور دیگه‌ای بود!!
لباس‌هایی که برای هر بار پوشیدن‌شون باید چمدون رو باز و بسته کنی، آشپزی کردن ۱۰ نفر هم‌زمان روی گاز ۵ شعله، شستن دست و صورت با آب سرد وسط زمستون، مغز معیوب سرپرست عقب‌مانده و گیر دادنش به چهار دونه شوید روی سرت و پنج سانت کوتاهی لباست بخاطر به خطر انداختن اسلام و مسلمین ... و تکرار هر روزه‌شون..!!
من اما اون زندگی رو دوست داشتم و می‌دونم که استقلال میتونه از زمین‌های خاکی خوابگاه شروع بشه. نمی‌دونم زندگیِ پیش‌رو چه خوابی برام دیده؛ گمون نمی‌کنم تجربه‌ی زندگی خوابگاهی به اینجا ختم بشه؛

مهم‌تر از همه اینکه می‌دونم، این دو سال و این آدم‌ها چقدر تکرار نشدنی بودن، هر چند که آدم‌ها و شرایط بهتری هم در انتظارم باشه!‌ دلم تنگ میشه؛ برای مامان زینب و خاطرات بندر، برای قهقهه‌های سمن، برای دلسوز بودن سارا، برای شیطنت‌های مریم و برای ذوقِ کوثر از جدی گرفتنِ زندگی!
خدانگهدار پنجره‌ی کوچیک رو به کوچه، کافه‌ی کوچیک عمو فرزاد، گربه‌ی سیاه و سفید حیاط، کوچه‌پس‌کوچه‌های شهرک؛ خدانگهدار اتاقِ آبیِ ترنج!

۱۸ تیر ۰۳ ، ۱۲:۲۹
نسیم ~

قبلا فکر می‌کردم توی ۲۵ سالگی، توی خیلی از بخش‌های زندگیم به ثبات رسیدم.

ولی حالا که اولِ جاده‌ ایستادم، می‌بینم که همه‌چیز تازه داره شروع میشه!

دارم کار موردعلاقه‌م رو شروع می‌کنم؛

پاییز امسال، با شروع ترم تحصیلی خوندن رشته تحصیلی دلخواهم در مقطع ارشد رو شروع می‌کنم؛

و ابتدای مسیر یادگیری مهارتی‌ام که به تازگی فهمیدم بهش علاقه دارم!

زنده باد زندگی! پیش به سوی ۲۵ سالگی!

 

۱۶ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۹
نسیم ~

با دوستای قدیمی کوه رفتیم و اکسیژن خالص و پاک کوهستان رو نفس کشیدیم. واقعی‌ترین و ته‌دلی ترین خنده‌های من توی این جمع اتفاق میفته و تنها لحظات خوب تعطیلات سال‌نو، کنار این دخترا سپری شد. چقدر دل کندن و دانشگاه رفتن سخت بود؛ کاش میشد هر بهار، خودم رو لابه‌لای جنگل‌های بلوط حبس کنم و هر لحظه از بوی چویل مست بشم..

۳۱ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۳۷
نسیم ~

خانواده‌ی ما، سال نو رو خوب شروع نکردو جهنم واقعی رو تجربه کردیم. تماما با داد و بیداد و قهر و گریه‌های برادرم و کنار نیومدنش با آدم جدید زندگیمون گذشت. انقدر کار بیخ پیدا کرد که وسایلش رو جمع کرد و رفت طبقه‌ی بالای خونه‌ی قبلی‌مون. مادرم میگفت می‌خواد خودش رو بکشه و من یادم نمیره چقدر تا صبح گریه کردم، چندبار رفتم بالای سرش و نفس کشیدنشو نگاه کردم، تا صبح روی مبل بودم که اگر بیدار شد حواسم بهش باشه. دلم نمی‌خواست صبح فردا رو ببینم. بعد هم که برادرم آروم شد و خواست آشتی کنه، اون آدم ابله بنزین ریخت رو آتیشش و کار به جایی رسید که مجبور شد خودش از خونه بره تا برادرم برگرده. هیچ منش و بزرگتری ازش نمیبینم. نه جایگاه پدر رو داره و نه برادر بزرگتر. همسر مادرمه. حتی کمتر. دلم می‌خواد کمترین حد احترام رو براش قائل بشم. مطمئنم که اصلا دوستش ندارم. قبل از اینکه برادرم برگرده دانشگاه، سعی کرد با مامان حرف بزنه و دلایلش رو منطقی بشنوه، منم سعی کردم دلایل و دید خودمو بهش بدم. نهایتا هر کدوم راهیِ شهردانشجویی‌مون شدیم. تصوری از اتفاقات پیش‌رو ندارم و حتی بخاطرش اورتینک هم نمی‌کنم، انقدر که همه‌چیز غیرقابل پیش‌بینی بود این مدت...

۱۶ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۴۳
نسیم ~

۴۰۲ رو دوست داشتم. اتفاق غیرمنتظره‌ای نداشت؛

یادداشت‌های فروردین رو خوندم و دیدم این منِ عزیز، امسال رو همون‌طوری که از خودم انتظار داشتم پیش برد.

مهم‌ترین اتفاقش که روی همه‌ی بخش‌های زندگیم موثر بود، ازدواج مامان بود. آدمی وارد زندگی‌مون شد که از همون اول می‌دونستم چقدر چالش برانگیزه برامون، و همون هم شد.
اخیرا روی دیگه‌ای از شخصیت مادرم رو دیدم که هیچ شباهتی به زن ۵۰ ساله‌ی قوی‌ای که بزرگترین و قشنگترین الگوی من برای مادرانگی و مستقل بودن داشت، نداره. یک دختر ۵ ساله شده که به عنوان نقش اول این داستان، نمی‌تونه این رابطه رو جوری مدیریت کنه که خودش و بقیه آسیب نبینن یا حداقل حاشیه‌ها کمتر بشه.
کاش می‌تونستم این تصمیم مامان رو از زندگیمون حذف کنم؛ اما نمیشه و امیدوارم گذر زمان چالش‌ها رو کمرنگ‌تر و خانواده‌ی ما رو باهم همراه‌تر کنه.

امسال، هرچند برای مدت کوتاهی اما تونستم از مسیر دلخواهم درآمد داشته باشم و کیه که ندونه توی بدترین روز و شب‌های ناامیدی‌م، با یادآوری همون مدت‌ کوتاه و دیدنِ آویز ستاره‌ی کوچولوی طلائیم به گردنم توی آیینه، دست خودمو گرفتم، بلند شدم و دوباره راه افتادم. مسیرهای جدیدی رو به زندگی کاری و تحصیلی‌م باز کردم که تماما مورد علاقه‌م بودن و رنگ و بوی آرزوهای همیشگیم رو داشتن.
برای سالِ پیشِ‌رو، هدفم تثبیت و سر و سامون دادن به همون‌هاست و دنبال مسیرهای جدید نیستم.

دوست جدیدی پیدا نکردم و دوستی‌های قدیمی مستحکم‌تر شدن؛

همچنان منتظرم عشق رو تجربه کنم؛
و می‌دونم جایی میاد که منتظرش نیستم.

 

خدا جونم

شکرت بابت مامان و داداش، دوستانم، سلامتی عزیزانم، پول و رفاه و برکتِ مالِ ‌مون و ریز و درشت و بالا و پایینِ جریانِ زندگی امسال ...

۱۷ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۰۵
نسیم ~

اسفند با کنکور ارشد شروع شد. کنکوری که ماه‌ها توی بدترین شرایط به کتاب‌هاش پناه بردم؛
مثل روزی که که پشت میز مطالعه‌ی طویل خوابگاه نشسته بودم، اشک‌هامو پاک می‌کردم و خدا خدا می‌کردم دختری که روبروم نشسته متوجه گریه‌هام نشده باشه؛
یا یه شب سرد زمستون که توی پارک نزدیک خوابگاه، بدون نگرانی از قضاوت بقیه، یک ساعتی بلند بلند هق‌هق می‌کردم، بعد طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده برگشتم خوابگاه و توی روشویی حیاط، دست و صورتم رو با آب سرد شستم، رفتم اتاق مطالعه و تا دیروقت درس خوندم.
قبل از کلاس‌های آزمایشگاه، فرهنگ هنر رو ورق میزدم و گاها شب‌ها، پاراگراف‌های جذاب نقد ادبی رو با صدای بلند برای بچه‌های خوابگاه می‌خوندم.
احساس مسئولیت، لذت و پناهی که نسبت به درس‌ها داشتم رو تا به اینجای دوران تحصیلم حس نکرده بودم.
۴ اسفند توی محوطه دانشکده انسانی، فاطمه رو دیدم. یادمه بهار، همه‌ی منابع رو خریده بود و داشت با ذوق از تصمیماتش برای ارشد میگفت و دلش می‌خواست هم‌مسیر باشیم. من اما شدیدا مخالفت می‌کردم و می‌خواستم پرونده‌ی تحصیلم رو با اتمام لیسانس ببندم و برم سراغ تجربه‌های کاری. حالا، چرخ گردون زندگی‌هامون جوری چرخیده بود که اون بدون اینکه طی یک ماه اخیر یک کتاب رو ورق زده باشه با عذاب‌وجدان داشت شماره صندلیش رو پیدا می‌کرد و من از شدت استرس حس می‌کردم الف و ب رو از هم تشخیص نمیدم چه برسه به اونهمه آثار و هنرمند و سبک و دورانی که توی چندماه اخیر حفظ کرده بودم.
بین اونهمه داوطلب، رشته‌ی ما فقط دو داوطلب داشت. من، و یک دختر دیگه با لیسانس صنایع‌دستی. خدایا! به حدی هیچی نمی‌دونست، که داشت از بقیه می‌پرسید چرا اسم دوتا رشته روی کارت منه؟ من اشتباه ثبت‌نام کردم؟ اونجا تنها جایی بود که فقط کمی به آینده‌ی کنکورم امیدوار شدم و آرزو کردم: کاش حداقل نصف رقیب‌ها مثل تو باشن عزیزم.
مراقب که رسما توی صورتم نشسته بود، زن چاق قد کوتاهی با مانتوی سبز تیره و النگوهای ضخیمِ زننده‌ی طلایی بود که با شیطنت و خنده‌ی دخترا تا پل سراط می‌رفت، لب هاش رو از عصبانیت می‌گزید و می‌گفت صدای خنده‌ی دختر رو کسی نباید بشنوه! هیس!
دوساعت کنکور ارشد با جیرینگ جیرینگ‌ِ النگوهای پیرزنِ مراقب و یواشکی دید زدنِ سیاهیِ پاسخبرگِ شانسی پرکرده‌ی دختر رقیب، تمام شد و من جز درس زبان، از دو درس دیگه راضی نبودم. ولی چه اهمیتی داشت؟ همه‌ی تلاشم همین بود و دینی به گردن خودم نداشتم.


هندزفری‌ها رو چپوندم توی گوشم و دل به جاده و منظره و موسیقی دادم؛

با آرمان گرشاسبی زمزمه می‌کردم:

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

اکنون که پیدا کرده‌ام بنشین تماشایت کنم

[بعد از دوماه فردا می‌بینمش!

می‌شینم روبروش و یک ساعت تمام، یک دل‌سیر تماشاش می‌کنم..]

 

۰۵ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۴۹
نسیم ~

شروع بهمن رو با sms برادرم به یاد میارم؛ دوماهی از مطرح کردن این قضیه میگذشت. در حد مرگ عصبانی و آشفته بود و ازمون فاصله گرفته بود. نگران بودیم که تو شهر دانشجویی و خوابگاه، چه فشار مضاعفی رو تحمل میکنه. توی اون دوماه حتی کلمه‌ای حرف در این مورد نزدیم باهاش و قرار بود بعد از امتحان‌ها، تو تعطیلات بین دو ترم که برگشت خونه باهاش حرف بزنن. انقدر نگران جنجال‌های احتمالی بودم که می‌خواستم برم خوابگاه و یک ماه باقی مونده تا کنکور رو در آرامش درس بخونم؛ که نهایتا خودش چند روز قبل از برگشتنش به خونه برای تعطیلات بین دو ترم اون پیام رو داد؛ به مادرم گفته بود: من مشکلی با ازدواج کردنت ندارم؛ وهمگی یه نفس راحت کشیدیم. # البته می‌دونم بازهم زمان میبره تا عادت کنه به همه‌چیز. خودم هنوز باهاش کاملا کنار نیومدم و نمیتونم ته دلی خودش و دختراش رو دوست داشته باشم. ترجیحا وقت‌هایی که تنهاییم از اتاقم بیرون نمیام چون معاشرت باهاش رو اصلا دوست ندارم و از نصف رفتارها و حرف‌هاش مدام حرص می‌خورم. خدا میدونه که فقط بخاطر مادرم خودمو راضی نشون میدم و خیلی سخته زندگی کردن با آدم ۴۰ ساله‌ای از فرهنگ و خانواده‌ی دیگه‌ای.. .
امشب، شب آخریه که برادرم خونه‌ست. سه نفری توی هال نشسته بودیم و داشت چمدون میبست و سر به سر من میذاشت. فردا برمیگرده دانشگاه و تا یک ماه نمیبینمش. دلم از همین الان براش تنگ شده و از این حس که فردا بیدار میشم و میدونم رفته، متنفرم.

۳۰ بهمن ۰۲ ، ۱۴:۴۹
نسیم ~

این ۳/۵ سالی که دانشجوام، از لذت‌بخش‌ترین اوقاتش وقتی بود که مناسبتی، تعطیلی‌ای بود و برمی‌گشتم خونه؛ و خاله‌ و بچه‌هاش میومدن خونمون. هر کدوممون دانشجوی رشته‌ی متفاوت توی شهرهای متفاوتی بودیم و از زمین و زمان حرف داشتیم واسه گفتن.
این حال خوب رو امسال با حضور برادرم تجربه کردم. وقتی بعد از دوماه برای اولین‌بار اومد خونه و شب اولی که رسید فقط صدای قهقهه‌هامون بود که تو خونه می‌پیچید.

۲۵ آذر ۰۲ ، ۱۹:۰۴
نسیم ~

آبان، زندگی خیلی به من سخت گرفت. تقریبا هر دو سه شب یکبار، از فشار درس‌های دانشگاه و ارشد و فکر حال برادرم بعد از ازدواج مامان، گریه می‌کردم. پناه میبردم به کتاب‌ها، ولی توی خوابگاه واقعا درس خوندن سخته.. توی اتاق درس خوندن کنار ۵ نفر دیگه کاملا ناممکنه مگر اینکه حداقل ۳ نفر باهم تصمیم به خوندن بگیرن که وسط ترم واقعا اتفاق نادریه؛ اتاق مطالعه هنوز بخاری نداشت، پشت دیوارش توی حیاط، سرپرست با صدای هوار هوار با دانشجوش دعوا می‌کرد و صدای آهنگ و خنده و صحبت دخترا لحظه‌ای قطع نمی‌شد. برای اولین‌بار توی این ۳ سال دانشجویی، استادی باهام بحث کرد، لج کرد و کار به جایی رسید که گفت درس رو حذف کن. هر دو سه شب یکبار حالم انقدر بد میشد که کلمه‌ای، حتی کلمه‌ای نمی‌تونستم با هم‌اتاقی‌هام حرف بزنم. حس تنهایی قلبم رو به معنای واقعی مچاله می‌کرد؛ هیچ کجای زندگیم انقدر حس بی‌کسی و بی‌پناهی نکرده بودم. # اما نهایتا، زندگی در جریانه و زمان در گذر... درس‌ها تا حدی پیش رفتن و افتادن روی روال؛ اتاق مطالعه جای گرم و دنجی شد و دخترا دورهمی‌های داخل رو به سرمای حیاط ترجیح میدن. مامان رابطه‌شون رو علنی کرد و برادرم هنوز شوکه‌ست و ما فعلا جز صبر کاری از دستمون ساخته نیست. من رو رسوندن شهردانشجویی و .. دروغ چرا حس خوبی بود. نازم خیلی خریدار داره این روزا راستش. یه روز باهاش خوبم یه روز نه، هنوز برام جا نیفتاده و دوست ندارم تو خونه مون ببینمش، با وجود اینکه اصرار کردم خونه رو عوض نکنیم و اون بیاد اینجا. تنها چیزی که میدونم اینه که به طور کل بودنش بهتر از نبودنشه، هرچند من کم دوسش دارم.

و... و یه اتفاقی که نمیدونم توهم منه یا قلبم درست حس کرده که محکم‌تر میتپه، اینه که.. اون لذت یک طرفه‌ی عاطفی که مهرماه ازش نوشتم.. حس می‌کنم...

تبدیل شده به یک نظربازیِ دوطرفه.

۳۰ آبان ۰۲ ، ۲۱:۲۶
نسیم ~

لباس تابستونی‌هامو جمع کردم، پالتو زمستونی‌ها رو برای پوشیدن توی زمستونِ سردِ کوهستان توی کمدم آویز کردم، لباس‌های پاییزه‌م رو به زور توی چمدون قرمزم جا دادم و راهیِ خونه دومم شدم. روی تختِ بالا، فرهنگ هنر خوندم و غذای من درآوردی محبوبم رو پختم. ظهرِ دیروز، اولین کلاس ترم ۷ برگزار شد. دیشب با دخترا، توی کافه سر کوچه خوابگاه نشسته بودیم و خوش و بش و خنده به راه بود. آخرشب سینا بهمون اضافه شد و هر چند لحظه یکبار، قهقهه‌مون به هوا بود. هرچقدر زمان می‌گذشت، هوا سردتر میشد. خودمو لای شال نازکم پیچیده بودم و به روزی که گذشت فکر می‌کردم. # خیلی حس خوبیه که از کسی خوشت بیاد و اون ندونه، اون حس برات در حد سرگرمی باشه و آزارت نده، و بتونی حضوری ببینیش. اون استرسِ چی بپوشم، رژلب چه رنگی بزنم، چی بگم و چی‌کار کنم، خیلی شیرینه. این ترم توی دانشگاه قراره یک روز در هفته‌ چنین دغدغه‌هایی داشته باشم، بشینم روبروی کسی، تماشاش کنم، به حرفاش گوش بدم و از تدریس و حضورش، همزمان لذت ببرم. # هات‌چاکلت‌ خوشمزه‌ی عمو فرزاد رو مزه مزه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که چه روز خوبی بود و چه روزای خوب‌تری در راهه. پاییزه و هوا سرد و دلا گرم...

۱ نظر ۰۹ مهر ۰۲ ، ۱۵:۳۰
نسیم ~

شهریورماه رو تا به اینجا دوست نداشتم. حس تنهایی از همه طرف داره مچالم می‌کنه. یادم نمیاد توی تمام سال‌های زندگیم چنین حسی رو تجربه کرده باشم. موضوع ازدواج مادرم و فاصله‌ای که خواه ناخواه از خونه می‌گیرم، رابطه جدید دوست صمیمیم که حتی صحبت‌های روزمره‌‌مون رو هم کم‌رنگ کرده و ناامیدی از پیدا کردن آدم درستِ زندگیم؛ این سه اتفاقِ هم‌زمان باعث لمس این حس مزخرف شدن.
حس ناخوشاید بعدی، اضطراب ناشی از بُعد کاری زندگیم بود. وحشت از مسیری که انتخاب کردم و آینده‌ی کاریِ پیش‌رو، باعث شد تصمیم برای ۷ ترمه فارغ‌التحصیل شدن رو بیخیال بشم و ۸ واحد موکول کنم به ترم بعد، که بهار فارغ‌التحصیل بشم. انگار که با دانشجو بودن بار روانی کمتری بهم تحمیل بشه؛ چه از نظر ساپورت مالی و چه پیدا کردن کار‌. ازدواج مجدد مادرم هم میدونم به قدر کافی برای خودشون دوتا چالش‌ برانگیز هست و نمیخوام اوایل زندگی‌ مشترک‌شون بیام باهاشون زندگی کنم. ضمن اینکه دلم مسئولیت‌ها و چالش‌های زندگیِ مجردی رو میخواد نه دخترِ خونه بودن. # برنامه ترم پاییزم انقدر سبک شده که بتونم راحت برای ارشد بخونم، روی پیجم کار کنم، بیشتر توی آزمایشگاه‌های دانشگاه دوره لیسانس و با همکلاسی‌ها وقت بگذرونم و یک ترم بیشتر تو شهر دانشجویی بمونم. برای تک تک این موارد رویاپردازی کردم و ذوق دارم. # دلم زندگی جدید می‌خواد. یه زندگیِ کاملا در مسیر آرزوها. زندگی مجردی در شهری دور از خانواده، کار کردن و درآمد داشتن و جمع‌های دوستانه‌ی مختلطی که باهاشون وقت بگذرونم و هم دوست باشن و هم همکار. دلم می‌خواد این گاردی که در برابر آدم‌ها و تجربه‌های جدید دارم رو بذارم کنار. # استرس آینده‌ی شغلی داره روانمو میخوره و با یادآوریِ اینکه "همه‌چیز سخته، انتخابِ تو تحمل سختیِ برآورده کردن آرزوهاته یا داشتن شغلی که دوسش نداری؟" دارم روحیه‌مو حفظ می‌کنم. از اولین تمریناتم ویدوو ساختم و پست میذارم و کم‌کم انگار یادم رفت چقدر مبتدی‌ام؛ توقعم رفت بالا و تا همین الان که دست بردم به نوشتن، متوجه نشدم که محتوای خاصی برای ارائه ندارم و خیلی طبیعیه که مخاطبی جذب نکنم چندان. امیدوارم دلسرد نشم. لازمه‌ی این مسیر، تمرین و صبر فراوانه...

۲۱ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۲۹
نسیم ~

هنر اگرچه‌ نان‌ نمی‌شود
اما شرابِ‌ زندگی‌ست

[غرق شدن تو رویای خفناتِ غیرممکن]

______________

هرچند روز یکبار به کتابخونه‌م کتاب‌های هنر جدیدی اضافه میشه و همون حس غریبِ سال‌های کودکی و نوجوونی‌م رو برام زنده میکنه؛ که به کتابخونه‌ی بابا زل میزدم و از دیدن اونهمه کتاب ادبیات شگفت‌زده می‌شدم. یادمه دونه دونه اون کتاب‌ها رو به امید پیدا کردن کتاب مناسب و قابل فهم خودم زیر و رو می‌کردم و خوندن و داشتنِ اونهمه کتاب رویای دوری بود. حالا اون کتابخونه‌ی چوبیِ قهوه‌ای سیر، توی اتاق منه. کتاب‌های فرهنگ‌وهنر، تاریخ هنر، نقد ادبی رو خودم خریدم و اشعار فروغ و سهراب رو از کتاب‌های بابا یادگاری برداشتم. تو خنکای باد مرداد کوهستان، زیر نوری که از لابه‌لای برگ‌های گیلاسِ حیاط پشتی روی قالی می‌تابه دراز میکشم و ورق میزنم. از خوندن معماری و هنر یونان حیرت می‌کنم و سعی می‌کنم به حافظه بسپرم؛ حال و هوای درس خوندن برای ارشد هنر رو، آرامش تابستونیِ خونه رو، معبد آکروپلیسِ الهه آتنای یونان رو، زندگی کردنِ آرزوها رو..

____________________

روز اول درس خوندن اینجوری گذشت که چشم‌هام بخاطر شدت گریه‌ی روز قبل، شدیدا ورم کرده بود؛ اما ذوقِ آخرشبش که سررسید رو ورق زدم و گوشه‌ی صفحه‌ی ۲۱ مرداد نوشتم: ص ۵-۷ فرهنگ‌هنر، یادم مونده بود. یکم دست دست کردم، اهالی خونه ناهار خوردن و رفتن توی اتاق ‌هاشون برای چرت ظهرگاهی؛ کتاب سنگینِ جلد قرمز رو برداشتم و رفتم گوشه‌ی پذیرایی نشستم. هیجان و ذوق توی ذهنم، دقیقا مثل نورِ بین برگ‌های درخت گیلاس پشتِ پنجره، می‌رقصید.
خوندن رو شروع کردم. برای منی که ۸ سال اخیر زندگیم با جزوه‌های میکروب و ویروس‌شناسی کشتی گرفته بودم، خوندنش سخت اما ! لذت‌بخش بود.
اونقدر لذت‌بخش که آخرشب یه بار دیگه از اول کتاب رو ورق زدم و سعی کردم بیشتر و بهتر به ذهن بسپرم.
توی این‌راه از هیچ تلاشی برای خوشحالی و موفقیتم دریغ نمی‌کنم.

_____________________

یک هفته با انرژی درس خوندم و آخر هفته رو استراحت کردم. شروع هفته دوم که در نظرم باید مقیدتر می‌بودم به برنامه، بحث‌هایی پیش اومد بین من و دوست صمیمی‌م ( شریک مطالعاتی ارشدم در واقع ) و اخباری خوندم در مورد تصمیمات اخیر حکومت من باب سیاست‌های جدید انتخاب کادر آموزشی دانشگاه‌ها، خیلی خیلی بهمم ریخت. با همون حال بد، کتاب زبان رو برداشتم و سعی کردم متمرکز درسم‌رو بخونم. هم برنامه‌ی امروز، هم جبران کم‌کاری دیروز. این قسمت از برنامه‌م که تیک خورد و کتاب رو برگردوندم به کتابخونه‌م، یاد حرف اون مشاور افتادم: وقتی تصمیم میگیری کارو انجام بدی، وقتی در مسیر هدفی قرار میگیری، سنگه که از بالای کوه قل می‌خوره به سمت پایین جاده - درست در مسیر تو - و سعی میکنه برات مانع ایجاد کنه. نترس، اینها هیچی نیستند و رسالتی جز منحرف کردنت از مسیر ندارن. جدی‌شون نگیر، آگاه باش و پیش‌برو.

_____________________

تقریبا دو هفته از اخرین روزی که درس خوندم میگذره و کتاب‌ها رو فرستادم ته کمد. توی این روزها و روزهای آینده که کادر آموزشی مدارس و دانشگاه‌ها داره با سیاستِ خالص‌سازی چیده میشه، حفظ امید و انگیزه نه اینکه سخت باشه، نشدنیه. اخبارِ این مدت شامل تفکیک‌جنسیتی و مصاحبه‌های عقیدتی بعضی مقاطع و دانشگاه‌ها بود که ظاهرا تازه کلید خورده و نمیدونم با این وضعیت جامعه قابلیت اجرایی داره براشون یا نه.
دلم می‌خواد خاطرات خوبم از دوره‌ی لیسانس رو بردارم، حسرت‌ هنرجوی اکادمیک نبودن رو هم. همه رو بذارم تو کوله‌پشتیم و مسیر کاری‌م رو برم؛ حداقل الان. الان که هیچ نوری نمی‌بینم و دست و دلم به تلاش کردن نمیره.
بزرگترین نیروی محرک انسان، امیده؛ و چیزی که ملت ایران به کرات ندارن هم، همین امیده.

___________________

البته که دلیل دست کشیدن من از درس خوندن برای ارشد، سیاسی بود؛ اما حسرتِ هنرجو نبودن رو دوست نداشتم و باهاش کنار نمیومدم.
اینکه رشته‌ی دلخواهم توی دانشگاه‌های دولتی شهرهای دور بود و فاصله‌ش از خونه زیاد بود، باعث میشد خوندن ارشد رویای وسوسه‌برانگیزی نباشه.
اتفاقی فهمیدم یه رشته‌هست که توی دانشگاه دولتی همینجا ارائه میشه. از اونجایی که ارشد هر رشته‌ای که باشم، دکتری یک انتخاب بیشتر ندارم، انتخاب همون رشته توی ارشد، تصمیم خوبی بنظر میرسه. هدف اصلی‌م از خوندن ارشد و دکتری تدریسه و نزدیک بودن به خونه برام معیاره، پس در حال حاضر، بهترین انتخاب ممکن همینه. هیچی بیشتر از ذوق اینکه میتونم توی شهردانشجویی که حالا داره تبدیل به "خونه" میشه، هنرجو باشم نمیتونست به درس خوندن وادارم کنه ^.^
____________________

نوبت دوم انتخاب واحد بود و کلا تغییر دادم برنامه‌م رو. اونقدری سبک شده که بتونم راحت برای ارشد بخونم، بتونم کار کنم، بتونم بیشتر با بچه‌های دوره لیسانس وقت بگذرونم و یک ترم بیشتر تو شهر دانشجویی بمونم. برای تک تک این موارد رویاپردازی کردم و ذوق دارم.

۲۱ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۲۰
نسیم ~

اوایل فروردین که حال و احوالم رو ثبت می‌کردم، نوشتم امسال همون سالیه که تو بچگی‌ها ازش به عنوان: وقتی بزرگ شدم فلان کار رو انجام میدم، یاد می‌کردم؛ انقدر که بار مسئولیت‌ها تو همه ابعاد زیاده و تو واقعا داری بزرگ میشی. # خیلی سخته. هندل کردنشون باهم سخته ولی بهم وصلن و این زنجیر از هرجا پاره بشه، زندگی‌م مختله. منظم باشگاه رفتن وضعیت جسمانی‌م رو متعادل نگه میداره؛ که بتونم بیشتر و بهتر کار کنم و به یه استقلال نسبی برسم؛ هزینه‌ی کلاس‌های آموزشیم رو بدم و پتانسیل کاریم رو ارتقا بدم؛ با باقی مونده پولش کتاب های ارشد رو بخرم و درس بخونم و بتونم وقتی پای تغییرات بزرگ در میونه، برای آسیب ندیدن، برای تحمل نکردن، بتونم از خونه برم. میبینی چطور همه‌چیز به هم وصله؟ # زندگی ۳ نفره‌ی ما روزهای آخرشه. برادرم امسال میره دانشگاه و همه‌چیز تغییر میکنه. پرونده‌ی بچه‌ی این خونه بودن برای ما، با اومدن اعضای جدید خانواده برای همیشه بسته میشه. برادرم هنوز این رو نمیدونه و من با وسواسِ همیشگیِ خواهر بزرگتر بودنم نگرانشم. نمیدونم دقیقا کِی ، احتمالا از اوایل پاییز، موضوع ازدواج مجدد مادرم علنی میشه. براش خوشحالم. به بهترین شکل ممکن وظیفه‌ی مادریش رو در سالهایی که پدر نداشتیم ادا کرد، بزرگترین الگوی زندگیمه و همیشه می‌پرستمش. بهش حق میدم و ازدواج مجددش خیالم رو از بابت روزهایی که من و برادرم توی شهر دیگه‌ای مشغول کار و درسیم، راحت میکنه. حتی اگر صلاح مادرم رو در نظر نگیرم، همینکه ما با فراغ‌بال بیشتری میتونیم بریم دنبال آرزوهامون، برای رضایت ما بچه‌هاش، کافیه. # ولی نمیدونم چقدر باید زمان بگذره که من گریه‌م نگیره. میدونی، چالش خیلی خیلی بزرگیه. غم داره. همه‌چیز از ارتباطمون با مادر گرفته تا دلگرم بودن به خونه بودنِ این شهر کوهستانی داره دستخوشِ تغییرات بزرگی میشه و معنیِ همه‌چیز زیر سوال میره. نقش‌ها تغییر میکنه و دنیای من و برادرم دگرگون میشه.. # یک روز با فکر زندگیِ پیش‌رو گریه می‌کنم و یک روز می‌خندم و نمی‌دونم کجای این زندگی می‌پذیرمش. # راستش.. ته دلم آرزو می‌کنم کاش بمیرم. نمیخوام بپذیرمش...

۲۱ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۰۲
نسیم ~

به مادرم گفتم برای ارشد قصد تغییر رشته دارم و کنکور هنر میدم.
حق به جانب پرسید: تو که می‌خواستی اینجوری کنی، چرا اینهمه هزینه پای من گذاشتی برای لیسانست؟ # من؟ من هزینه گذاشتم مادر من؟ وقتی سال ۹۷ با ترس و لرز مسیری که دوسش داشتم رو انتخاب کردم و اونقدر ته دلم رو خالی کردین که آینده‌ای برای خودم نمیدیدم؛ وقتی از طرز لباس پوشیدن تا حقوق و جایگاه اجتماعی صنفِ خودت برای من بُت ساختی و علنا گفتی هر انتخاب و وجودی جز این بی‌ارزشه، راه دیگه‌ای داشتم؟
حتی روز ثبت‌نام هم دست از سرم برنمی‌داشت. یادمه یکی از کارکنان بی‌نزاکت دانشگاه اومد باهاش لاس بزنه، یه چیزی در مورد خوشتیپ بودنش گفت. مادر منم نه گذاشت نه برداشت، با نگاه چپ‌چپ زیرچشی‌ش همینو پُتک کرد تو سر ما که: منم بهش میگم علوم‌پزشکی‌ها متفاوتن، تو کتش نمیره و پاشو کرده تو یه کفش که عکاسی، عکاسی! یک هفته بعدش تصمیم به انصراف گرفتم و از خوشحالی رو پا بند نبود، اونقدری که با ذوق می‌گفت: زنگ بزنم به خاله‌ت بگم که میخوای انصراف بدی؟ # خدایا. حتی یادآوری‌شم دیوانه‌م میکنه. بعد بهش برمیخوره و میگه من چه حمایتی نکردم؟ رفتی و خودت برگشتی :))) ... # حرف‌هایی که بعد از اعلام تصمیمم برای تغییر رشته زد رو گذاشتم به پای ناهمگونی هورمون‌هاش؛ هرچند که توی اتاقم خیلی گریه کردم. خودمو ثابت کردم، درآمد داشتنم، علاقه‌م، و موفقیت‌های ریز ریزم رو شاهده؛ چرا حمایت نمیکنه؟ چرا نمیگه مطمئنم موفق میشی؟ در صورتی که.. من می‌دونم چقدر زندگی و تصمیماتم راه رو برای برادر کوچکم هموارتر میکنه.. اما خودم سهمی از اون روشن‌بینی ندارم. # البته دیشب که پسرخاله‌م گفت تابستون برو فرهنگ‌ارشاد و از کلاس‌های موسیقی استفاده کن، مامان قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت: کارش رو شروع کرده و درگیر کلاس‌های دیگه‌ست، واقعا هرکی به هرکاری علاقه داشته باشه، هرکاری هم بکنی آخرش برمیگرده همونجا. و خب این.. یه روزنه نوری بود برام که شاید تو روی من چیزی نگه، اما ته دلش قبول کرده یه چیزایی رو. # به هر حال، قبلا یه بچه‌ی ۱۸ ساله‌ی بی‌تجربه بودم که خودش رو اونقدری به خودش ثابت نکرده بود که حرف‌های دیگران نترسونش. الان اما، ماجرا فرق میکنه. من دیگه نمی‌ترسم ؛ اما دلخوشیِ من تو سختی‌ها و نور راهم توی شروع‌ها، چی می‌تونه باشه جز حمایت عزیزانم؟.. ولی .. بازم.. بازم نق نمی‌زنم. شرایط بهتر شده. با ترس هیچ‌جوره نمیشد قدم از قدم برداشت اما بدون حمایت دیگران، چرا. میشه. # با درآمدم تا اینجا، یه ستاره طلایی کوچولو خریدم و انداختم گردنم که منو یاد آسمونِ آرزوهام و چشمک زدنِ ستاره‌های آرزوهای برآورده شده و نشده بندازه؛ و با باقی‌ش هم، کتاب‌های ارشد هنر رو می‌خرم. فکر اینکه شب‌های تابستون و پاییز پشت میزم بشینم و نقد ادبی بخونم و تست بزنم، هزار هزار ستاره‌ی چشمک‌زنون دیگه رو تو دلم روشن میکنه..

 

۲ نظر ۱۷ تیر ۰۲ ، ۲۲:۲۲
نسیم ~

بعد از دوران دبیرستان که جای خالی بابا رو موقع خوندن درس ادبیات احساس می‌کردم، دومین جایی که نبودنش به چشم اومد سال کنکورم بود؛ ایام نوروز خونه‌ی خالم بودم و با دخترخالم اردو مطالعاتی می‌رفتیم. شب‌ها که خانواده‌ی بچه‌ها دنبالشون میومدن، پدر و مادرا با تحسین و دلسوزی منتظر بچه‌هاشون می‌موندن؛ اونجا غم دنیا به دلم می‌ریخت که من بابا ندارم. که مامان شرایطشو نداره که بیاد دنبالم، ببوسم، خستگی‌هامو در کنه و بگه مطمئنه نتیجه زحماتم رو می‌گیرم. # ۴ سالی از اون ماجرا گذشت؛ سال سوم لیسانسم و آخرین روز ترم ۶ که خوابگاه بودم، پدر دوستم اومد دنبالمون، وسایلمون رو بار زدیم و برگشتیم خونه. تمام مدتی که بابت حجم وسایلم معذب بودم، وقتی بین راه ناهار خوردیم، وقتی زیر سایه‌ی درخت‌های سیب بین راه نشستیم و خاله زهرا گفت بابای سمن خیلی دوسش داره، هزار برابر بیشتر از من که مادرشم، برای بار سوم توی زندگیم قلبم از نبودن بابام تیر کشید. (-البته که از ریزه خاطرات و حسرت‌ها فاکتور گرفتم-)

رسیدم خونه. دراز کشیدم روی تخت. پنجره و در ورودی بازه و نسیم خنک توی خونه جریان داره. صدای جریان یک زندگی آروم از بیرون میاد و من مثل همیشه چشم‌هامو می‌بندم: یک ماشین تو یک جاده‌ی پرپیچ‌و‌خم کوهستانی رو به غروب میره و شهر رو پشت سر می‌ذاره‌ .. # یک ماه بود که این صداهای آشنا رو نشنیده بودم و حتی یادم نبود که چقدر دلتنگم. # دلم تنگ‌ نشده بود و دوست نداشتم برگردم. الان میفهمم چقدر نیاز داشتم به این ریکاوری اساسی، به خونه بودن، دراز کشیدن روی تخت‌ توی حیاط، زیر آسمون پرستاره‌ی کوهستان و فرستادنِ هوای پاک و خنکش به عمق ریه‌هام. اونهم در حالی که ابی هزار و یک شب می‌خونه:

تو رو باید مث ماه رو قله‌ها نگاه کرد

باهرچی لب تو دنیاست تو رو باید صدا کرد..

۲ نظر ۱۷ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۱
نسیم ~

خردادماه، شمع ۲۴ سالگی رو در حالی که فوت کردم که پررنگ‌ترین آرزوی ۳ سال اخیرم رو تیک زده بودم: شروع کسب‌و‌کارم.

۱ نظر ۳۱ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۵
نسیم ~

سوار اتوبوس شدم و به مقصدِ خونه از شهر دانشجویی زدم بیرون؛

ته دلم گفتم: حالا حالاها برنمی‌گردم.

راننده‌ی اتوبوس و شاگرد‌هاش با آهنگ هم‌خونی میکردن:
دلم هواتو کرده / یاد چشاتو کرده
راس میگی من مقصر / دل که گناه نکرده‌..
راننده روی موود آهنگ‌های قدیمی رفته بود و صدای مهستی و داریوش توی اتوبوس می‌پیچید. پشت پنجره، همه‌جا سبز بود. سپیدارها برگ‌های کوچک تازه داشتن و برگ گردو‌ها برای سایه‌های وسیع، هنوز خیلی کوچک بودن.


اتوبوس از پیچ و خم‌های جاده‌‌های سبز می‌گذشت و من به مراسم عروسی هایی که در پیش بود فکر می‌کردم. طی سه هفته‌ی اردیبهشت، سه تا از دوستام عروس میشدن. خودم رو که مقایسه می‌کردم باهاشون دلپیچه می‌گرفتم و دلم برای مَرد محبوبم که هنوز حتی فرصت آشنایی باهاش رو هم نداشتم، تنگ میشد.

● با دخترها دور فاطمه حلقه زده بودیم و با علی می‌رقصید. خواننده می‌خوند: ای عروس مهتاب ای مستیِ میِ ناب.. و من به شب‌های مهتابی اون ۶ سالی فکر می‌کردم که چشم‌های فاطمه از عشق، از ترس، از امید و ناامیدیِ داشتن یا نداشتنِ علی بارونی میشد و عروسِ مهتاب شدن، براش رویای دوری بود...
● پیج‌کاری‌م رو طبق روالی که یاد گرفته بودم آماده کردم و رفتم استارت استقلال رو بزنم که با مغز خوردم زمین؛ با دو تا تبلیغاتی که دادم و بازدهیش صفر بود، دوبار هم خوردم زمین. ولی چه اهمیتی داره؟ این مسیر رو دوست دارم، با همه‌ی زمین خوردن‌هاش، و میدونم این ضررهای کوچیک اول کاری، تجربه‌ای میشن برای اهداف بزرگترم در همین مسیر. دوتا کلاس دیگه مد نظرم هست که از تابستون استارت بزنم و در امتداد اون‌ها کارم رو گسترش بدم. البته که زیر سایه‌ی خانواده و ساپورتشون من با فراغ بال فرصت میدم به خودم برای تجربه، برای ساختن..

۲۴ سالگی نزدیکه و من یکی از بزرگترین اهدافم که شروع کارم بود رو تیک زدم. خیلی از بابتش خوشحالم.
● یکی از همین روزهای آروم بهاری، جوجه‌ی نازم اومد خونمون. اونقدری بزرگ شده بود که کلمات رو تقلید کنه و صدای خنده‌ی ما با قربون صدقه‌هامون غاطی بشه.. حتی اونقدری بزرگ شده بود که دست و پا شکسته و با ناز بچگونه‌ش اسمم رو صدا کنه و قند توی دلم آب کنه: نینو.

● دوست ندارم برگردم به خوابگاه و زندگی دانشجویی. حوصله‌ی درس و کلاس رو ندارم و این آخر ترمی حقیقتا کشون کشون خودمو می‌رسونم دانشکده.

من عاشق این خونه‌ی سبزم. عاشق حیاط پشتی با درخت‌های پربرکتش؛

آلوچه‌های بهارش. گیلاس و انجیرهای تابستونش و فندق‌های شهریورش.

 

مامان با یه کاسه گیلاس اومد تو اتاقم و گفت:

اینا رو خریدم تا اینجایی بخوری، اونجا ممکنه ببینی دلت بخواد.

وقتی برگردی هم گیلاس‌های حیاط رسیدن ..

آخ که قلبم گرم شد ☀️🍒

 

۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۹
نسیم ~

فروردین، همونطور که انتظار می‌رفت طولانی سپری شد. بازه‌ی اواخر اسفند تا آخر فرودین مثل یک‌سال گذشت. # کارم رو شروع کردم و اولین سفارشم رو - بدون هیچ تبلیغی - از اهواز گرفتم. حس و حالی که داشتم، اگر به میلیارد هم مشتری داشت، نمی‌فروختم! :) چقدر خوش‌شانس بودم که کارفرما بسیار خوش‌حساب و خوش‌اخلاق بود. تمام تلاشم رو کردم که خوش‌قول باشم و انقدر طی اون یک هفته استرس کشیدم که هورمون‌هام بهم ریخت و پریود نشدم! # همیشه فکر می‌کردم با اولین حقوقم یه هدیه‌ی خفن مامان رو مهمون می‌کنم یا یه یادگاری خوب برای خودم می‌خرم. اما بماند که حقوق نبود و یه دستمزد کوچیک بود، مبلغ کمی بود و گذاشتم تو حساب پس‌اندازم. # آموزش‌ها ادامه‌داره هنوز و چقدددر خوشحالم که تو مسیری هستم که یادگیری‌ براش بی‌انتهاست. # این شهر دانشجویی تازه داره به جونِ من و خاطره‌هام میشینه. هوای خنک بهاری، آخرهفته‌های دوستانه که توی خیابون‌های شلوغش سپری میشه، آلوچه و چاقاله‌بادوم‌های تروتازه توی سینی‌های رویی دست‌فروش‌ها، پیدا کردن کافه‌های جدید و بستنی‌های خوشمزه، همه و همه نغمه‌های رنگارنگی میشن برای خاطرات این روزها...

۱ نظر ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۱۴
نسیم ~

سالی که گذشت فراتر از زدن یک برچسب خوب یا بد بود؛ پر از تجربه‌های عجیب و جدید بود. چه به لحاظ اجتماعی، چه زندگی فردی خودم، مثل تجربه‌ی خوابگاه و اولین سفر مجردی! خوشحالم که خاطرات رو ثبت کردم. # بنظر میرسه سالِ پیش‌رو، همون سالیه که ازش به عنوان: وقتی بزرگ شدم.. یاد می‌کردم. اگر برنامه‌هام بنا به هر دلیلی عوض نشه، امسال دو بار شاغل میشم؛ کار فریلنسری رو توی فروردین و کارمندی رو اسفندماه تجربه می‌کنم. اگر نظرم تغییر نکنه، تابستون استارت خوندن برای ارشد رو می‌زنم؛ و ترم پاییز، آخرین ترم لیسانسم خواهد بود. # تا ۳۰ سالگی جای تجربه کردن و به ثبات رسیدن وجود داره و من هم دنبال ثبات نیستم، دنبال کسب درآمدم. البته اگر بشه اسمش رو گذاشت نیمچه ثبات، تعریف دقیق‌تری از جریان مد نظرمه. برای زندگی‌ای که وابسته به تصمیم مادرم هست، ترجیح میدم جوری باشم که اگر به هر دلیلی نتونستم با شرایط جدیدش خودم رو وفق بدم، بتونم از پس خواسته‌های خودم بر بیام حداقل. # میدونم که لابه‌لای این شلوغی‌های درسی و کاری شاید به حاشیه رفتن باشه این آرزو؛ اما من واقعا دلم می‌خواد یه رابطه عاطفی خوب رو تجربه کنم. (بله، دارم ۲۴ ساله میشم و جز یکی دو بار کراش سگی زدن تجربه‌ای ندارم) گارد قبل رو ندارم و بنظرم نه زوده نه دیر ( البته گاهی به طرز مضحکی از اینکه دیر شده باشه می‌ترسم ) الان دیگه وقتشه. صد البته که به تقدیر و حکمتِ خدا توی این موضوع خیلی معتقدم و می‌دونم وقت تعیین کردن زر مفتی بیش نیست، اما آرزو چی؟ آرزو که می‌تونم کنم؟ ؛)

۰۶ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۲۰
نسیم ~

در ویترین کمدم رو باز کردم که هندزفری‌م رو بردارم، بوی غلیظ عودهایی که از داداشم گرفتم به مشامم خورد. یاد روزهای ناخوش‌احوال یک‌ماه اخیر افتادم که سعی داشتم خودم رو هر طور شده متصل به امید واهی نگه‌دارم که ته قلبم سوسو میزد. حتی شده بود با اعتقاد و انجام کارهایی که هرگز باورشون نداشتم؛ به همه‌چیز چنگ زدم.. . تعطیلات بین دو ترم تموم شد و برگشتم خوابگاه. برای سرپا موندن جون می‌کندم. با مشاور حرف زدم و بهم گفت همه‌ی تلاشت رو کردی، بیخود کرده هرکی گفته کم‌کاری داشتی. دونه‌دونه نقاط مثبتم رو شمرد و بالاخره تونستم رها کنم. دفتر شطرنجی‌م همراهم بود و تونستم چندتا اسکچ بزنم. ته کلاس ژنتیک مولکولی دور از چشم استاد می‌نشستم و با ایده‌هام کشتی می‌گرفتم. توی پارک سرکوچه از هوای اسفند مست میشدم و صفحه‌ی روبروم رو از ایده‌هام سیاه می‌کردم. روتین پوستی‌م رو مجددا شروع کردم و از جوش نزدن پوستم کیف می‌کردم. # بالاخره سه هفته تموم شد و برگشتم خونه. دوست داشتم بازم در راستای متمرکز بودن روی خودم کاری کنم. رژیم سبکی رو در نظر گرفتم و حالم باهاش بهتره. # نشونه‌هایی از اضافه شدن نفر چهارم به زندگیمون می‌شنوم. می‌دونم که حداقل تا ۶ ماه آینده اتفاق نمیفته اما حالم گرفته‌ست. هرچقدرهم ادای روشنفکرها رو در بیارم، سخته کنار اومدن باهاش. اونشب تا صبح با فکر و خیال‌هام در موردش، گریه می‌کردم و دلم می‌خواست بندازم گردن pms ولی پریود نشدم. # هوای کوهستان بارونیه. از اون مه و بارون‌های سبک بهاری نه‌ها.. انگار چله‌ی زمستونه انقدر که آسمون سیاهه. برای دیدن آفتاب روی سقف این بهشت کوچیک که می‌دونم همزمان با آواز پرنده‌هاست، برای سبزه و گل و نشونه‌های بهار، برای دیدنِ آبیِ سیرِ آسمون لحظه‌شماری می‌کنم..

۱۹ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۵۹
نسیم ~

یک ترم دیگه هم تموم شد و برگشتم خونه. خودمو لای کت یشمی‌م پیچیدم و ۹ صبح، بعد از بعد از آخرین امتحانم از دانشگاه رفتم ترمینال. کل جاده پر بود از برف، دلم لک زده بود برای سرمای کوهستان! مامان اومد دنبالم و همون وسط خیابون جلوی ترمینالی که پر از راننده و مسافر بود، دستاشو باز کرد و رفتم بغلش.. # چقدر به خوابگاه عادت کردم و دوستش دارم. اوایل ترم اگر بهم میگفتن یه روز زینب رو دوست خواهی داشت هم شاخ درمیاوردم، چه برسه به اینکه بیشتر از سمن و سارا هم دوستش داشته باشم. البته، یه سری غم و غصه‌ها و دردودل‌ها آدما رو بهم نزدیک‌تر میکنه. حس می‌کنم تا همیشه، با یادآوری خاطرات خوابگاه بوی للک‌های خوشمزه‌ی گوجه و بادمجونِ زینب توی جمجمه‌م می‌پیچه. # راحیل روزهای آخری بود که کنارمون بود. راحیل ۳۰ ساله‌ی دلسوزمون که هروقت سر به هوایی های عاشقانه‌مون رو میدید با لحن جدی گوشزد می‌کرد: درستون رو بخونید، موقعیت‌خوب، آدم‌های خوب میاره! ولی گوشِ ما بچه‌های ۲۰ ساله بدهکار نبود که نبود و اشک بود که میریخت و ذوق بود که جریان داشت..

۱۸ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۳۵
نسیم ~

واقعا که هیچکس باور نمیکنه عمق ارتباط اکیپ ۹ نفره‌ی دوستان دوره‌ی دبیرستانم رو؛ اونهم اینجوری که ۶ سال بعد از تموم شدن دبیرستان، اولین یلدای دانشجویی‌مون رو همگی باهم توی حافظیه دورهم باشیم! قشنگترین یلدای زندگیم بود و لحظه‌ لحظه‌ی چند روزی که کنار هم بودیم خوش گذشت. چقدر جای دوست‌هایی که متاهل و بچه‌دار شدن خالی بود و من برای باز هزارم خدا رو شکر کردم که با تصمیم زودهنگامی مثل اونها، فرصت تجربه یه چیزایی رو از خودم نگرفتم.

۰۵ دی ۰۱ ، ۰۰:۴۳
نسیم ~

راستش اگر چندسال پیش به من میگفتن تو و اسرا و سمن و سارا سالهای دانشجویی هم‌اتاقی هستین، باور نمی‌کردم؛ چه برسه به اینکه همسفر‌های اولین سفر مجردی‌م هم اسرا و سمن باشن. چند روزی مهمان هم‌اتاقی‌مون زینب، و خانواده‌‌ش، توی یکی از شهرهای بندری جنوب ایران بودیم. مهمون‌نوازی و خونگرمی‌شون، رسومات قشنگ و شادی‌شون، برای من، دختری که بزرگ‌شده‌ی شهر کوهپایه‌ای در یکی از سردسیرترین نقاط ایرانه، حیرت‌آور بود. جمع‌های صمیمی کوچک قشنگی دارن و شادی و دورهم بودن رو به قشنگ‌ترین شکل ممکن به تصویر میکشن. یکی از بزرگترین‌شانس‌های زندگیم این بود که برای جشن‌تولد مهمانشون بودیم و موسیقی زنده‌ی بندری و رقص و شادی‌شون رو باهامون شریک شدن. دریا آروم بود و هوا بهاری و بازار پر جنب و جوش. توی این هوای سرد، تنها چیزی که قلبم رو گرم میکنه یادآوریِ شبِ تاب‌بازی توی ساحل رو به دریاست..

۱ نظر ۲۶ آذر ۰۱ ، ۱۸:۴۱
نسیم ~

وطن کوچک من، ریخته شدن خون فرزند دنا بی‌جواب نماند.

صدای شعارها بین شاخ و برگ‌ بلوط‌های زاگرس پیچید؛

و در دره‌های سبز طنین انداخت.

۰۹ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۴
نسیم ~

کمی بالاتر از مرکز خرید معروف شهر، پشت ایستگاه اتوبوس، یه خونه هست با دروازه‌ی سفید. نمای خوبی نداره و بنظر میرسه داخلش وضعیتی بهتر از بیرونش نباشه. اما در رو که باز میکنی دخترای زیادی اونجا میبینی که چهره‌ها و روحیات متفاوتشون به خونه روح و نور بخشیده. یه راه‌پله اونجاست که به ۲ طبقه‌ی بالا و پایین راه داره. اتاق ۱، طبقه پایین، یه اتاق ۶ تخته‌ست که یه پنجره‌ی کوچیک هم سطح خیابون داره و همین نورگیری کوچیکش باعث شده فضای بهتری از دو اتاقِ دیگه داشته باشه. کمد دیواری آبی بزرگی یکی از دیوارهای اتاق رو گرفته و از هزار ادویه‌ی معطری که دخترک بندری با خودش آورده، لاک ناخن‌ها و لباس‌های رنگارنگ دخترا تا جزوه‌ و کتاب‌ها توش دیده میشه؛ جزوه‌هایی که مثل روحیات دخترا متفاوته: حقوق، کارگردانی، بیولوژی، زبان و .. اینجا هر روز نوبت یک نفره که با عطر و بوی دست‌پخت مخصوص خودش برای ۶ نفر غذا بپزه و بقیه رو خوشحال کنه. توی این خوابگاه در حالی که از طبقه‌ی بالا صدای دف زدنِ یک دانشجوی موسیقی روحت رو نوازش میکنه، درِ اتاق دوستت رو باز میکنی و میبینی دارن دور از چشم سرپرست روی مچ دستش تتوی پروانه میزنن. اینجا یک لحظه گریه میکنی و لحظه‌ی بعد با شوخی دوستت غش‌غش می‌خندی. اینجا برخلاف هوای سردِ کوچه که گه‌گاهی از پنجره به داخل می‌خزه، گرمای دوستی و زندگی جریان داره.

۲۹ آبان ۰۱ ، ۰۱:۲۷
نسیم ~

سشنبه بود؛ وسایلم رو جمع کردم و توی چمدون چیدم. دستی به سر و روی خونه کشیدم که اگر آخر هفته اهالی منزل سر زدن، خونه مرتب باشه. ۷ صبح بود که زدم بیرون. یه کاغذ جلوی آسانسور افتاده بود. از یه دفتر مشق بریده و ناشیانه قیچی شده بود. روش با دست خط بچه‌گانه‌ای نوشته بود: "زن، زندگی، آزادی ، مرد میهن آبادی ♡>شما " یادم افتاد دیشب در خونه رو زدن و از چشمی در کسی رو ندیدم؛ حتما همون موقع یه جوجه اینو گذاشته و فرار کرده بود. یادگاری بامزه‌ای از این روزها بود؛ گذاشتم توی جیبم. هر سه کلاسم رو شرکت کردم و رست کلاس آخر کوله‌م رو برداشتم و از دوستام خداحافظی کردم. از کافی‌بار دانشکده لته‌ی محبوبم رو گرفتم و ریختم توی ماگم که گرم بمونه تا ترمینال، و سوار سرویس دانشگاه شدم. از شهر که بیرون زدیم، تازه چشم‌هام پاییز رو دید. سپیدارهای پای رودخونه‌ی توی مسیر، رنگ‌های باشکوه‌ پاییزی. بعد از یک ماه شهرم رو دیدم؛ شهر مه گرفته و دوست‌داشتنی خودم که زمینش خیس بود و بوی بارون میداد. سرمای کوهستان حالم رو جا آورد. دروازه رو برام باز گذاشته بودن؛ داد زدم سلاااام! مامان هیچوقت انقدر محکم نبوسیده بودم. سه روز خونه بودم و هر روز روز من بود. غذاهای مورد علاقه از فسنجون و کباب تا غذای محلی شهرمون، دیدن مادربزرگ، رفتن به محله‌ی قدیمی و دیدن رنگین‌کمون؛ کیفم کوک شد. با یه خروار لباس زمستونی کلاه‌دار و خوراکی‌هایی که نصفشون رو جا گذاشتم رسوندنم ترمینال و تمام مسیر دلتنگ بودم. ذوقِ بودن با دوستام و درس و دانشگاه بهم چشمک میزد؛ اما دلم پای یکی از هزار درخت‌ بلوط و دره‌های مه گرفته‌ جا مونده بود.

۲۰ آبان ۰۱ ، ۱۹:۳۲
نسیم ~

رشته‌م به اوج جذابیتش رسیده؛ از این نظر که به اندازه‌ی دو سال اول درس‌های متفرقه و پایه، و به اندازه‌ی سال آخر درس‌های تقریبا کم‌اهمیت صرفا برای تکمیل واحد نداره. آرایش ترمیِ ترم ۵ تو اوج تخصصی بودنشه و درس‌های این ترمم رو خیلی دوست دارم‌. حتی فکر کنم می‌دونم چه گرایشی رو برای ارشد می‌خوام انتخاب کنم؛ خیلی هیجان زده‌م بخاطرش‌! رفرنس اصلی رو سفارش دادم و رسیده خونه، هنوز ندیدمش اما هزار بار فهرستش رو توی گوشیم زیر و رو کردم و حسرت ورق زدنِ مبحث به مبحثش داره دیوونم میکنه. دلم برای خونه و کوهستان و دره‌های سبزش تنگ شده اما دوست دارم جرعه‌جرعه‌ی زندگی اینجا رو با لذت بنوشم؛ این شهر شلوغ و پر از حس زندگی که شباهتی به شهر کوچیک محل زندگیم نداره. من حتی اتوبوس‌سواری های طولانیِ این روزها رو هم دوست دارم. میدونی، کلیاتِ این روزهایی که دارم زندگیشون میکنم، همون رویاهای سال کنکورمه. پاییز و سرما و مچاله شدن توی لباس‌های چارخونه‌ی پاییزی، دیدن خشم اعتراضات از نزدیک و حرف‌های سیاسی بین بچه‌ها، چمن‌های خیس و  سایه‌‌ی کاج‌های پشت دانشکده اقتصاد ، ساندویچ کلاب‌های تعاونی و کافی‌بار‌های آب‌شکری دانشکده‌ها، ماجراهای عاطفی و سوژه‌ی های خنده، روپوش سفید و اساتید دوست‌داشتنی.. میدونم یه روز دلتنگ عصری مثل امروز میشم که با یکی از هم‌دانشگاهی‌هام که حتی اسمش رو هم نمی‌دونم، بدو بدو دنبال اتوبوس دویدیم و سرخوشیِ ناشی از استرس و خنده‌هامون هنوز باهامه. 

۳ نظر ۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۹:۳۸
نسیم ~

امروز ساعت ۱ ظهر به استاد گفتیم کلاس رو تعطیل کنه بریم، میترسیم در دانشگاه رو قفل کنن و گیر بیفتیم تا شب. گفتن: ببینید بچه‌ها اعتراضا داره بخشی از روتین زندگی ما میشه، عادت کنید بهش :)))))))

۰۸ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۹
نسیم ~

دبیرستانی که بودم، یه روز نمی‌دونم از چی عصبانی بودم. رو دسته‌ی صندلیم یه نقاشی کشیدم. یه چهره‌ی نصف و نیمه از یه خانوم. یه مدت بعدش باز یه جریانی پیش اومد و بهم ریختم. نشستم همون چهره رو تکمیل کردم. خیلی قشنگ شد راستش، شاید تو کل زندگیم قشنگ‌ترین چیزی بود که کشیدم. همون روز یه دوستی بهم گفت توجه کردی وقتی عصبانی هستی چقد قشنگ‌ نقاشی میکشی؟ این حرفش یادم موند. # یه پیج برای طراحی گرافیک زده بودم که قرار بود منبع درآمدم باشه. از اواخر شهریور که همه‌چیز بهم ریخت، دیگه تمرکز طراحی نداشتم. فیلترینگ هم که عملا کسب و کارهای اینترنتی رو تعطیل کرد و نیازی به نمونه‌کار نداشتم فعلا.. # دیشب و امروز که اخبار رو می‌خوندم، خیلی بهم ریختم. کل روز خودمو مشغول جزوه نوشتن، آشپزی، خرید و .. کردم؛ ولی آروم نشدم. دفتر طراحی‌م رو که در کمال تعجب همراه خودم آورده بودم برداشتم، یه بریف پیدا کردم، طراحی لوگو یه گالری ماشین بود. ۳ تا اتود در عرض یک ساعت کشیدم. خوب بود و میدونستم برای پشتیبان بفرستم تایید میشه.ورق زدم صفحه‌ی بعد، بریف دوم رو گذاشتم جلوم. طراحی لوگو برای یه سالن زیبایی. ۳ تا اتود در عرض ۴۵ دقیقه. از بهترین نمونه‌کارهایی که تو این یک سال کشیده بودم. # برای منی که هر هفته روی یک بریف کار می‌کردم، شاهکار بود کار امشبم. و مهم‌تر از اون اینکه، بله واقعا توی عصبانیت، تمام حسم رو میتونم روی کاغذ پیاده کنم. عصبانیت و هنر؟ برای خودم عجیبه این مکمل.. آروم که نه.. این روزا آرامش رو از کجا میشه پیدا کرد؟ یکم حالم متعادل‌تر شد..

۱ نظر ۰۷ آبان ۰۱ ، ۲۳:۴۰
نسیم ~

۴۰ روز از روزی که همه‌چیز تغییر کرد گذشت. هیچ‌چیز عادی نشد. به اندازه‌ی روزهای اول خشم و غم و امید جریان داره و روتینِ زندگی‌ها تغییر کرده. کلاس‌های دانشگاه - بجز سشنبه‌های ژنتیک - غیرقابل تحمله و به قول رامش با فحاشی‌های پس و پیشش سپری میشن. # دلم روتین و امیدهای کوچیکم رو می‌خواد و نمی‌خواد؛ می‌خواد چون انگار چیزی رو گم کردم، نمی‌خواد چون امید به تغییر باعث میشه کوچیک بنظر بیان و دلم می‌خواد اهدافم هم تغییر کنن و برای مدل دیگری از زندگی و جامعه برنامه‌ریزی‌ و انتخاب بشن. # زندگی توی خونه‌ی مجردی رو دوست دارم، و میدونم خوابگاهی شدن یا بدتر از اون، به خونه برگشتن، چقدر میتونه سخت باشه برام؛ همونقدر که تابستون سخت می‌گذشت. # یه پسری از هم‌کلاسی‌ها ظاهرا روم کراش زده، و در تلاشم کوچکترین حرکت‌هاشو خنثی کنم. نمی‌خوامش، از رابطه‌ی همکلاسی-دانشگاهی بدم میاد و نمیخوام به پسرهایی بجز همشهری‌های خودم اعتماد کنم؛ حداقل چیزی که راجع‌به اونها می‌تونم از اول اول بدونم اینه که خانواده‌شون چجور خانواده‌ایه، چیزی که تو شهرهای بزرگ راحت نیست. # دیشب از لای درِ نیمه‌باز بالکن، دوتا شعار مرگ بر دیکتاتور همراه با اهالی مجتمع دادم و تا لحظه‌ای که توی مستراح مسواک میزدم منتظر بودم در هال رو بشکنن و بیان خفتم کنن. حتی صدای باز شدن در بالکن مدام تو سرم می‌پیچید. کاش جرئت بدون شال بیرون رفتن رو پیدا کنم. چند روزه خیلی بهش فکر می‌کنم.

۰۵ آبان ۰۱ ، ۲۳:۱۶
نسیم ~

نزدیک‌ترین برخوردم با اعتراضات از وقتی اومدم دانشگاه، اول این بود که یکی از عرزشی‌های همکلاسی که سر اعتصابات باهاش بحثمون شده بود اومد رد بشه و نازنین بهش گفت ساندیسی. البته اون که نشنید، فقط من و نازنین شنیدیم. دومیش هم چند روز پیش بود که ساعت ۱۲ ظهر تو آخرین ایستگاه از اتوبوس پیاده شدم برم کارت بزنم، خانومی که جلوتر از من پیاده شده بود، نمی‌دونم چه فعل و انفعالاتی تو ذهنش رخ داد که یهو برگشت سمت من و با عصبانیت داد زد: مررررگ بر دیکتاتور. جز من و خودشم کسی اونجا نبود، بازم فقط من و خودش شنیدیم. اما دیشب.. رهبر این منطقه یه دختر و پسر بچه‌ی ۶-۷ ساله بودن که عصرگاهِ پنجشنبه تو محوطه داد زدن: زن زندگی آزادی! و این تازه شروع ماجرا بود..

۲۹ مهر ۰۱ ، ۱۵:۴۵
نسیم ~

بهار امسال، ایام امتحانات پایان ترم بود که یه تخفیف تپل از بهترین فست‌فودیِ این منطقه به تورمون خورد و خودمون رو مهمون کردیم؛ اونموقع فکر می‌کردم هرگز بهتر از برگر ۹۰ هزار تومنی با نون مک‌دونالدش، چیزی پیدا نمیکنم. امشب، روبروی همون فست‌فودی، یه وانت بود متعلق به یک خانواده، که ساندویچ میفروختن. خانوم خانواده، پشتِ وانت بساط گاز و باگت و سس‌خرسی چیده بود، آشپزی میکرد و همبرخونگی‌های ۴۵ هزارتومنی‌ش از لذیذترین برگرهایی بود که تا به این‌جای زندگیم خورده بودم. همسرش کنار یه یخچال کوچولو - که من نمونه‌ش رو فقط توی بازاروکیل و بازارهای بندر دیدم-  نوشیدنی‌های تگری میفروخت. دخترشون که ۱۷،۱۸ ساله‌ست هم، برای حساب‌کتاب کنارشون بود. امشب زیر نور کمرنگِ بالای سرمون، پول‌هایی که روشون با راپید نوشته بودم مهسا امینی، زن زندگی آزادی رو بهش دادم و خداخدا کردم بهش گیر نده. نداد. دلم پیش سمبوسه‌هاش مونده و فردا بعد از آخرین کلاسم، قبل از اینکه بیام خوابگاه و وسایلم رو بردارم، بدو بدو میرم و یه سمبوسه ازش میخرم؛ چون معلوم نیست خوابگاه بعدی چقدر از اینجا دوره و من می‌خوام بعدها با یادآوریِ زندگی دانشجوییم، مزه‌ی غذاهای وانتِ خوشمزه‌فروشی رو هم به یاد بیارم.

۱ نظر ۲۳ مهر ۰۱ ، ۰۱:۵۹
نسیم ~

یک هفته‌ای میشه که فقط روی تختم لم دادم و اخبار می‌خونم. توییتر رو زیر و رو می‌کنم؛ جنایت‌های قبلی رو یادآوری میکنن وجنایات اخیر رو ثبت. اشک‌هامو پاک می‌کنم و به نقل از حامد اسماعیلیون زمزمه می‌کنم: وقت عزا نیست که هنگامه‌ی خشم است. بجز دوبار که برای دیدنِ رامش رفتم بیرون، دیگه از خونه بیرون نرفتم. تمام حرف‌هامون حول محور اتفاقات اخیر بود. حتی از پاییز و دانشگاه هم حرف نمی‌زدیم. لپ‌تاپم بازم داره خاک می‌خوره و برنامه‌هام برای کار کردن و مستقل شدن، بازم بهم ریخت. ذهنم برای روزهای پیشِ رو سناریو می‌چینه و من و قلبم نیشخند می‌زنیم. کسی چه میدونه دنیا برامون چه خوابی دیده؟ 

۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۷:۵۸
نسیم ~

پاییز شد. اواخر شهریور چنان همه‌چیز تغییر کرد که نشمردم روزهای آخر رو. بوی شهریور رو ته ریه‌هام نفرستادم و اون حس و حالِ جادوییِ اواخر شهریور، ترکیب خیالبافیِ روزهای پیش‌رو و خاطره‌بازیِ پاییزِ سال‌های قبل رو لمس نکردم. اسم پررنگ مهسا امینی، تلخیِ اختلاف نظرِ اطرافیان، بوی خون، مشت‌ها و شعارها... پاییز شد. پژواکِ دختر غریب کرد توی دنیا پیچیده؛ دیگه حتی صدای خش‌خش برگ‌ها رو هم نمی‌شنویم.

۱ نظر ۰۱ مهر ۰۱ ، ۰۲:۵۷
نسیم ~

تابستونا، بیشتر لا‌به‌لای خاطراتم چرخ می‌زنم. حتی زیباترین دوران زندگیم، خونه‌ی پشت تپه، درخت گردوی بزرگش و روزهای کودکی و نووجونیم رو در تابستون، زیباتر به یاد میارم. تابستونه. از زیباترین تابستون‌های زندگیم. یک هفته‌ای میشه از شهر دانشجویی برگشتم و انقدر روزهای زیبایی بودن که بی‌صبرانه منتظر پاییزم و برگشتن. البته، نه اونقدری که از دوماهِ پیش رو غافل بشم...

۱۷ تیر ۰۱ ، ۰۶:۰۵
نسیم ~